اشتراک گذاری این مطلب در تلگرام
تو شهر حلب دو تاى سوار موتور میرفتیم .
دیدم حسن سرش پایین داره میره مدح امیرالمومنین على علیه السلام رو میخوند من ترکش نشسته بودم .
ترسیدم . فقط میتونست . دو سه متر جلو رو ببینه . گفتم داداش مواظب باش تصادف میکنیم . ولى توجه نکرد .
همینطور که میخوند . با ناراحتى گفتم . سر تو بیار بالا خیلى خطر ناکه . باز هم به حرفم توجه نکرد .
داشتم عصبانى میشدم . که با جدیت گفت . چه کارم دارى نمیخوام سرمو بیارم بالا .
یک لحظه توجه کردم به دور و برمون .
دیدم اطوافمون پر از زنهاى بى حجاب . میترسید چشمش بیوفته به نامحرم وووو ....