شهادت لیاقت می خواهد سید از کوچکی دوست داست مثل داداشش شهید بشه..
ادامه مطلب ...
سید هادی پیگیر کارها بود و بهم گفت سجاد پایه ای؟ گفتم بسم الله مشکلاتی جلوی راه بود که نمیشد این حرکت انجام بشه روز عاشورا محمد رو دیدم.. ادامه مطلب ...
برای همین پست و جایگاه بالایی در لشگر 25 کربلا داشت. شهید رادمهر خواب نداشت و در دیده بانی بی نظیر بود. او در کار بنایی استاد کار بود. وقت تعطیلات و فراغت.. ادامه مطلب ...
هر بار مرا می دید می گفت: تو آهنگران ما هستی. نام من را هم در تلفن اش آهنگران ثبت کرده بود و هر وقت تماس می گرفتم با نام حقیقی ام مرا به جا نمی آورد، تا صدایم را می شنید می گفت: ادامه مطلب ...
یک روز گفت من با خودم عهد کردم این کار را ترک کنم. با همتی که داشت سر عهدش ایستاد، آنقدر خوب شد که حتی به بقیه بچه ها تذکر می داد.. ادامه مطلب ...
یک شب به جایش پست دادم و فردا آن روز کلی از من تشکر کرد. فردا شب بعد از پست خودم نوبت شهید مشتاقی بود. حسابی خسته بودم و رفتم حسین را صدا کردم، گفتم .. ادامه مطلب ...
اما با این همه شوخ طبعی سر نترس و شجاعت خاصی داشت. همان طور که خوش خنده بود و بچه ها را می خنداند. پای روضه های اباعبدالله خیلی نمکی گریه می کرد. حاضرم قسم بخورم اگر.. ادامه مطلب ...
در جوابم به شوخی گفت: حاج میثم تو بخواب من بیدارم. غصه نخور! همه این تکفیری ها را من یکه و تنها حریفم.. ادامه مطلب ...
چند دقیقه ای دور منقل نشسته بودیم که از توی مشت اش چیزی را به سرعت ریخت توی منقل و بلا فاصله دور شد. آتش الو گرفته بود، همه ما افتادیم دنبال حسین که حسابی حالش را جا بیاوریم.. ادامه مطلب ...
چرا در اتاق را باز گذاشتی؟ بچه ها سرما می خورند. رو کرد به من و با خنده خاص خودش گفت: نه داداش! دیشب با این بچه ها کُری داشتیم. شب وقت خواب دیدم آب معدنی های ما نیست.. ادامه مطلب ...
اگر برای کل بچه های لشگر تشویقی داده اید قبول میکنم اگر نه آن را نمی خواهم. ادامه مطلب ...
یک روز میخواست برود نماز جمعه، وقتی خواست بند کتانیاش را ببندد، رفتم روبروی پله جلویش را گرفتم، پرسیدم:«کجا»؟ گفت میروم نماز جمعه. گفتم نماز جمعهی تو،.. ادامه مطلب ...
بسیار کمک حال من بود طوری که وقتی مهمان میآمد لذت میبردم از اینکه همه چیز یکدست و سفره منظم چیده شده. خودش غذا نمیخورد تا مهمانها غذایشان تمام شود.. ادامه مطلب ...
بچهها هم برای اینکه اذیتش کنند بطری نوشابه پر از بنزین را خالی میکنند روی محمد و لباسش آتش میگیرد. بر اثر آن اتفاق پایش به شدت سوخت و با زحمت در بیمارستان مداوا شد.. ادامه مطلب ...
شهید کابلی در صحبتهای اولیه خواستگاری سه چیز خواسته بود: من دوست دارم با کسی ازدواج کنم که سه خصلت داشته باشد؛.. ادامه مطلب ...
اطرافیان همیشه اعتراض میکردند و به من میگفتند که شما چگونه تحمل میکنید، بچهها یک دل سیر پدرشان را ندیدند. یک روزی به او گفتم:«خسته نشدی؟ نمیخواهی استراحت کنی؟» گفت.. ادامه مطلب ...
میگفت هیچوقت فکر نمیکردم مرگ امام را ببینم و اگر خودکشی حرام نبود من این کار را میکردم، تحمل دنیای بدون امام برایش خیلی سخت بود.. ادامه مطلب ...
انگار تمام غمهای دنیا در دل او بود، گفتم: «چه شده؟» گفت: «بازنشسته شدم، من فکر نمیکردم یک روزی بازنشسته شوم ولی شهید نشوم... ادامه مطلب ...
گفت: «دستم چه؟» گفتم: «شاید دست هم نداشته باشی.» گفت: «آن زمان هم خدا را شکر میکنم که شرمنده حضرت ابوالفضل نیستم.» بعد گفتم: «شاید تانک از روی شما رد شود و چیزی از تو باقی نماند.» گفت: ادامه مطلب ...
در زمان جنگ دوست صمیمی داشت به نام «مهران». مرخصی گرفته بود که چند روزی بیاید به خانه. قبل از آمدن به او میگوید اگر شهید شدی مرا شفاعت میکنی؟ گفت: ادامه مطلب ...