اشتراک گذاری این مطلب در تلگرام
شب ها قبل خواب با تعدادی از بچه ها می رفتیم پشت بام و کنار بچه هایی که در حال پست بودند گپ می زدیم.
هوا سرد بود. منقلی را وسط پشت بام گذاشته بودیم و روی چهار پایه ای استوار کرده بودیم.
هر روز چوب های جعبه های مهماتی را که خالی می شد می شکستیم و می ریختیم توی منقل تا گرم شویم. روزی 20 تا جعبه خورد می کردیم.
توی اتاق ها هم همین منقل ها را گذاشته بودیم، با این تفاوت که یک دودکش هم برایش درست کرده بودیم.
خلاصه شبی دور هم جمع شدیم که شهید حسین مشتاقی هم به جمع ما ملحق شد.
چند دقیقه ای دور منقل نشسته بودیم که از توی مشت اش چیزی را به سرعت ریخت توی منقل و بلا فاصله دور شد.
آتش الو گرفته بود، همه ما افتادیم دنبال حسین که حسابی حالش را جا بیاوریم.
خرج توپ 156 را توی کیسه باروت جا سازی کرده بود و ریخت توی منقل، به خاطر اشتعال زا بودن این مواد همه ما را غافلگیر کرد.
منقل که برگشت و ما تا پایین ساختمان دنبال او دویدیم.