چهرة خاصی داشت، و من علّتشو بعدها فهمیدم، قد بلندی داشت و چهارشانه بود، با محاسن بلندی که داشت خیلی به دل می نشست، همیشه آخرای نماز برای بچهها شور می خوند.... ادامه مطلب ...
گریه کن امام حسین عليه السلام بود.از اونایی که گریه کردنش با بقیه فرق می کرد.
وقتی از مجلس روضه امام حسین می آمد بیرون چشمانش سرخ شده بود، از بس گریه می کرد....
ادامه مطلب ...
گفت: «توی دنیا بعد از شهادت فقط یک آرزو دارم: اونم اینکه تیر بخوره به گلوم». تعجب کردیم. بعد گفت: «یک صحنه از عاشورا همیشه قلبمو آتیش می زنه؛ بریده شدن گلوی حضرت علی اصغر»
ادامه مطلب ...
)حاج احمد آمد طرف بچهها.از دور پرسيد«چي شده؟» يک نفر آمد جلو و گفت«هرچي بهش گفتيم مرگ بر صدام بگه،نگفت.به امام توهين کرد،من هم زدم توي صورتش.» ادامه مطلب ...
آخرين نفري که از عمليات برميگشت خودش بود.يک کلاه خود سرش بود،افتاد ته دره.حالا آن طرف دموکراتها بودند و آتششان هم سنگين.تا نرفت کلاه خود را برنداشت...
ادامه مطلب ...
خرما تعارفم کرد.گفتم«مرسي.گفت«چي گفتي؟»ـ گفتم مرسي.ظرف خرما را داد دست يکي ديگر.گفت«بخيز.»
ادامه مطلب ...
می گفت : می خواهم یه هدیه بفرستم جبهه . به خاطر کوچیکیش که رد نمی کنید؟ همه، همدیگر را نگاه کردند، ادامه مطلب ...
ساعت حدود ١٠ صبح جمعه به شهر سنندج رسیدیم. قرار بود آقای رجایی، همان روز در نمازجمعه برای مردم سخن رانی كند. ادامه مطلب ...
داود به همراه بقيه نيروها به مقر اسرائيليها ميرفت و عکس و پرچم کشور ايران راروي تانکها و تجهيزات دشمن ميچسباند و .... ادامه مطلب ...
ميگويند داود دريادل بود. هيچ چيز به اندازه جان نيروها تا حد ممکن برايش مهم نبود.چادر فرماندهياش هميشه بين نيروها برپا بود.... ادامه مطلب ...
در پادگان دوکوهه مستقربودند. مدتها بود که او را ميشناخت و با هم سلام و عليک داشتند. سعي ميکرد در هر فرصت مناسب کنار داود باشد. داود روحيه و اخلاق خوبي داشت اما بعضي وقتها يک مرتبه غيبش ميزد. ادامه مطلب ...
فکش اذیتش می کرد. دکتر معاینه کرد و گفت « فردا بیا بیمارستان. » باید عکس می گرفت. عکسش که آماده شد، رفتیم دکتر بیند. وسط راه غیبش زد. ادامه مطلب ...
عملیات که شروع شد، تازه فهمیدیم صد کیلومتر از مرز را داده دست نیروهای اهل سنت. بیش ترشان هم محلی . توی جلسه ی توجیهی هم هیچ حرفی نزده بود. ادامه مطلب ...
شهر دار ارومیه که بود، دوهزار و هشت صد تومان حقوق می گرفت. یک روز به م گفت« بیا این ماه هرچی خرجی داریم رو کاغذ بنویسیم، تا اگه آخرش چیزی اضافه اومد بدیم به یه فقیر.» .» ادامه مطلب ...
مرحله اول عملیات که تمام می شود، آزاد باش می دهند و یک جعبه کمپوت گیلاس؛ خنک ، عین یک تکه یخ . انگار گنج پیدا کرده باشیم توی این گرما. از راه نرسیده، می گوید«می خواین از مهمونتون پذیرایی کنین؟» .»
ادامه مطلب ...
بی سیم چی حاجی بودم . یک وقت هایی خبر های خوب از خط می رسید و به حاجی می گفتم. بر می گشتم میدیدم توی سجده است..
ادامه مطلب ...
مجبرویم صبح تا عصر گشت بزنیم. مراقب بچه ها باشیم. عصر که می شه ، می پریم پایین ، صبحونه و ناهار و شام رو یک جا می خوریم. » پرسید « پس کی نماز می خونی؟ » . ادامه مطلب ...
ما همسایه شهید رجائی بودیم و او نخست وزیر شده بود. اتفاقا همان روزها ما کمی کار تعمیرات ساختمانی داشتیم . صبح روزی که مواد زاید بنایی را با شوهرم به کوچه می بردیم او از نانوایی محل نان خریده بود و به منزل می رفت ادامه مطلب ...
وقتی آن شب فراموش نشدنی هزینه تعویض موکت فرسوده کف اتاقش در نخست وزیری را که مبلغی ناچیز (۲۵۰۰ تومان ) شده بود نپذیرفت و توضیح می خواست گفتم :
ادامه مطلب ...
ای عزیز! این چه وضعی است که شما دارید چرا به خود نمی رسید و این قدر زندگی را به خود سخت گرفته اید از شما توقع نداریم مانند نخست وزیران دوره ستم شاهی باشید لااقل یک زیر پیراهن درست و حسابی به تن کنید! مثل این که شما نخست وزیرید ادامه مطلب ...