یکی از نیروهای لشکر فاطمیون روایت دسته اول و شنیدنی از روز پنجشنبه، آخرین روز و ساعات حیات سردار رشید اسلام شهید سپهبد قاسم سلیمانی را در فضای مجازی منتشر کرد . ادامه مطلب ...
گفت این کفن من است، شهادت بدهید!
ما چه صلاحیت داریم که شهادت بدهیم!
یک کسی که عمری به قرآن خدمت کرده است، آبروی ما را حفظ کرده، امنیت ما را حفظ کرده..
ادامه مطلب ...
یک دفعه دیدم تمام بچهها روی زمین افتادند. فکر کردم حتما به گشتیهای عراقی برخوردیم. به اطراف نگاه کردم، میخواستم خودم را روی زمین بیندازم، اما دیدم خبری از دشمن نیست... ادامه مطلب ...
بالاخره فرمانده باید خودش را جلوی نیروهایش سرحال نشان دهد.
گذشت و بعد یک ساعت روستا کامل دست ما بود. به اتفاق آقا جواد...
ادامه مطلب ...
جواد نکنه داری شهید میشی» گفت: «آره نزدیکه» هاج و واج مانده بودیم چه بگوییم.. ادامه مطلب ...
حسین بسیار خاکی و خیلی مظلوم بود به حدی که حاضر بود حق خودش ضایع شود اما حاضر به ضایع شدن حق دیگری نبود.. ادامه مطلب ...
حسین امروز چند بار نزدیک بود شهید بشیم، اما حیف.. ادامه مطلب ...
با تعجب پرسیدم اگر شما بگویی با سَر می روم اما من که در این عملیات راننده خودرو هستم،
با لبخندی در جواب گفت چون رفتن به داخل این چاه دشوار بود خواستم
ادامه مطلب ...
برادرم در آغوش حامد به شهادت رسيد. به نظر من سعادت شهادت به اين دليل نصيب حامد شد چراكه زحمت.. ادامه مطلب ...
حاج قاسم، توی میدان نبرد به حدود شرعی و حق الناس توجه داشت. اگر در مناطق آزاد شده سوریه یا عراق مجبور بود وارد خانه ای شود، مقید بود دِینی به گردنش نماند. ادامه مطلب ...
روزی یکی از شهدای دفاع مقدس به نام شهید عبدالله پولادوند تفحص شد. ایشان طلبه بودند ادامه مطلب ...
روزی یکی از شهدای دفاع مقدس به نام شهید عبدالله پولادوند تفحص شد. ایشان طلبه بودند ادامه مطلب ...
امیر عباسی به او میگوید: به مادر آرمان بگو که امام حسین (ع) فرمودند خیالت راحت باشد، آرمان در بغل من بود.... ادامه مطلب ...
لحظه خواندن خطبه عقد از همسرش خواست که برایش آرزوی شهادت کند.... ادامه مطلب ...
گروهی که سلمان میخواست همراه با آنان به سوریه برود، همان شهدای خانطومان بودند که تقریباً تمامشان به درجه رفیع شهادت نائل آمدند... ادامه مطلب ...
«خدا شاهده؛ باورتون میشه فیلمایی که این روزا از شهادت برادرم دیدم، باعث شده خاطراتی .... ادامه مطلب ...
خیلی هوای من و پدرش را داشت. وقتی از بیرون به خانه میآمدم، سریع بلند میشد و... ادامه مطلب ...
خیلی طول کشید تا خدمت سربازیاش را تمام کند. هر مرتبه که بسیج فراخوان میزد، مرخصی میگرفت و میآمد. همین آمدن و رفتنها ... ادامه مطلب ...
وقتی این حرفها را زد، من دیگر چیزی نگفتم، اما دلم لرزید.... ادامه مطلب ...
در یکی از روزهایی که حدود یک ماه از تاریخ شروع آموزش مان گذشته بود در میدان صبحگاه دانشگاه بودیم و همه گردان ها تجمیع بودند، فرمانده گفت: باید دو نفر از گردان ما به گردان دیگری برود. ادامه مطلب ...