به شهید برونسی پیشنهاد کرده بودیم مسئولیت فرمانده تیپ را قبول کند. و هرچه اصرار کردیم ایشان قبول نکردند ، یک روزی آمد گفت مسئولیت تیپ را قبول می کنم. دلیلش را پرسیدم گفت .. ادامه مطلب ...
مصطفی هراسان از خواب بیدار شد، ولی دیدم داره میخنده
علت رو که سوال کردم، گفت:
ادامه مطلب ...
شهید سید حسن ولی بسیار به کبوتر و پرورش آنها علاقه داشت و به آنها عشق می ورزید .
خواهر این شهید بزرگوار میگوید وقتی حسن دو دستش را باز میکرد کبوتران یک به یک روی دستانش می نشستند و وقتی شهید قرار بود به جبهه اعزام گردد این کبوتران تا بالای اتوبوسی که سید حسن با آن روانه میشد رفته و برگشتند..
ادامه مطلب ...
شهید سید حسن ولی بسیار به کبوتر و پرورش آنها علاقه داشت و به آنها عشق می ورزید .
خواهر این شهید بزرگوار میگوید وقتی حسن دو دستش را باز میکرد کبوتران یک به یک روی دستانش می نشستند و وقتی شهید قرار بود به جبهه اعزام گردد این کبوتران تا بالای اتوبوسی که سید حسن با آن روانه میشد رفته و برگشتند..
ادامه مطلب ...
عملیات محرم مجروح شد. طوری که دکترا ازش قطع امید کرده بودند .
حضرت فاطمه اومده بود به خوابش ، فرموده بود : «پسرم تو شفا گرفتی ، بلند شو. فقط باید قول بدهی که جبهه را ترک نکنی.»
ادامه مطلب ...
با تعدادی از برادران گردان جهت رفتن به مرخصی همراه شدیم؛ حاج اسماعیل فرجوانی (فرمانده گردان) هم در بین ما بود ولی ایشان می خواستند جهت انجام کاری به مقر لشکر بروند.
همه ی بچه ها سوار لندکروز شدند و حاجی هم خود را عقب ماشین در بین بچه ها جا داد.:
ادامه مطلب ...
همیشه می گفت : خوشا به حال کسانی که مفقودالاثر و مفقود الجسد هستند. هر شب جمعه حضرت زهرا (س ) خودش به دیدن آن ها می رود. بالای سرشان می نشیند، خوشا به حالشان که خانم را می بینند. آن وقت مادرها همه اش بی تابی می کنند که ادامه مطلب ...
سرگرم کار بودم که یکی بلند گفت: مادر.
شروع کرد دورم چرخیدن و تکرار این جمله "مادر حلالم کن"
ادامه مطلب ...
وقتی محسن [شهید محسن خسروی] در والفجر8 شهید شد و پیکرش در منطقه ماند، ابراهیم خیلی بی تابی می کرد و به شدت اشک می ریخت. از آن به بعد هر وقت عملیاتی می شد، برای اینکه پیمانش را با محسن ادامه دهد، ادامه مطلب ...
وقتی محسن [شهید محسن خسروی] در والفجر8 شهید شد و پیکرش در منطقه ماند، ابراهیم خیلی بی تابی می کرد و به شدت اشک می ریخت. از آن به بعد هر وقت عملیاتی می شد، برای اینکه پیمانش را با محسن ادامه دهد، ادامه مطلب ...
زوتر از هر روز آمد خانه؛ اخمو و دمق. ميگفت ديگر برنميگردد سر كار، به آن ميوهفروشي. آخر اوستا سرش داد زده بود.
خم شد صورتش را بوسيد و آهسته صداش كرد..
ادامه مطلب ...
اولين دورهي نمايندگي مجلس داشت شروع ميشد.
بهش گفتم:
«خودت رو آماده كن، مردم ميخواهندت.»
ادامه مطلب ...
بهش پيله كرده بوديم كه بيا برويم برات آستين بالا بزنيم.
گفت : باشه.
فكر نميكرديم بگذارد حتي حرفش را بزنيم.
ادامه مطلب ...
وقتي ميگفت فلان ساعت ميآيم، ميآمد.
بيشتر اوقات قبل از اينكهزنگ بزند، در را باز ميكردم.
ادامه مطلب ...
از وقتي اين ظرفهاي تفلون را خريده بوديم، چند بار گفته بود «يادتنره! فقط قاشق چوبي بهش بزني.»
ديگر داشت بهم بر ميخورد. با دلخوري گفتم :
ادامه مطلب ...
يخته بودند دور و برش و سر و صورت و بازوهاش را ميبوسيدند. هركار ميكردي، نميتوانستي حاجي را از دستشان خلاص كني. انگاردخيل بسته باشند، ولكن نبودند. بارها شده بود حاجي توي هجوممحبت بچهها صدمه ديده بود؛ زيرچشمش كبود شده بود، حتی يكبارانگشتش شكسته بود.
ادامه مطلب ...
ساعت يك و دو نصفهشب بود.
صداي شُرشُر آب ميآمد. تويتاريكي نفهميدم كي است. يكي پاي تانكر نشسته بود و يواش، طوريكه كسي بيدار نشود...
ادامه مطلب ...
تا دو، سهي نصفه شب هي وضو ميگرفت و ميآمد سراغ نقشهها و بهدقت وارسيشان ميكرد. يكوقت ميديدي همانجا روي نقشههاافتاده و خوابش برده.
ادامه مطلب ...
نميگذاشت ساكش را ببندم. مراعات ميكرد. بالاخره يك بار بستم.
دعا گذاشتم توي ساكش. يك بسته تخمه كه بعد شهادتش باز نشده،با ساك برايم آوردند. يك جفت جوراب هم گذاشتم.
ادامه مطلب ...
از موتور پريديم پايين. جنازه را از وسط راه برداشتيم كه له نشود.بادگير آبي و شلوار پلنگي پوشيده بود. جثهي ريزي داشت، وليمشخص نبود كي است. صورتش رفته بود.
ادامه مطلب ...