گرمای طاقت فرسایی بود اما چنان غرق مطالب و حرف بودیم که گرما را حس نمی کردیم. سپس برگشتیم بر سر مزار شهید رسول خلیلی و صحبتهایمان را ادامه دادیم. موقع خداحافظی گفت: ادامه مطلب ...
اگر دین محمد تداوم نمییابد مگر با کشته شدن من، پس ای شمشیرها مرا در بر گیرید. ادامه مطلب ...
محمد، زندگی کن برای مهدی، درس بخوان برای مهدی، محمد، ورزش کن برای مهدی و محمد، ادامه مطلب ...
لحظات آخر خون بدنش داشت تمام می شد. اصلا تقلی نمی کرد، دوستی گفت حمید اذان شده نماز بخون. آرام آرام چشمهاش بسته می شد. گفت حمید .. ادامه مطلب ...
امام رضا زن و فرزندم را به تو می سپارم. نیم ساعت قبل از حرکت برای عملیات توی ماشین آماده بودیم دیدیم همه به جز حمید هستند. ادامه مطلب ...
مصداق ایمان را در اخلاق میشود دید، نمونهاش خوش خلقی، احترام به من و احترامی بود که به پدر و مادرش داشت و یا در صحبتهایی که میکرد.. ادامه مطلب ...
زمانی که در معراج شهدا چهره آرام او را دیدم که خوابیده، او را بوسیدم. یک هفته بعد خواب امین را دیدم که گفت .. ادامه مطلب ...
با فرماندهانش که صحبت میکردم گفت ما راضی به رفتنش به سوریه نبودیم. بخاطر تخصصی که داشت ما را تهدید به استعفا میکرد. ادامه مطلب ...
شب قبل از شهادت محمدرضا احساس کردم مهر محمدرضا از دلم جدا شده است آن موقع نیمهشب از خواب بیدار شدم. ادامه مطلب ...
او را زیر نظر داشتم که وقتی تابوت پدر نزدیکش می رسد واکنشش چیست، فکر می کردم خود را روی تابوت بیندازد و زار زار گریه کند، اما ناگهان.. ادامه مطلب ...
خداوند انسان را برای رسیدن به کمال قرب و زندگی جاودان در جنت رضوان خویش آفریده است. آن بهشت که گفته اند " بهشت اعتدال " است و این اعتدال نیز برای انسان تنها در ادامه مطلب ...
بی نیازی در " وصل" است و وصول نیز جز با ادامه مطلب ...
انسان در برهوت میان دعوات نفس اماره و جاذبه های عمیق فطرت الهی سرگردان است و چه با آن عهد بندد و چه با این ، الا و لابد که.. ادامه مطلب ...
آدم را به این مهبط عقل فرود آورده اند تا از علم فراق درس عشق بیاموزد و شوق وصل و ... ادامه مطلب ...
سال 85 که رفتیم عقد کنیم یک دستخطی نوشت و خواست آن را امضا کنم. داخل کاغذ نوشته بود دلم نمیخواهد یک تار موی شما را نامحرمی ببیند. من هم امضا کردم. ادامه مطلب ...
تا قبل از شروع زندگی مشترک دانشگاه رفته بودم، بیرون می رفتم و می خواستم تحصیلاتم را هم ادامه بدهم اما وقتی با مهدی ازدواج کردم و بچه دار هم شدیم . ادامه مطلب ...
شناسنامه را که داد گفت: اما بدان من پیش خدا مسئولیتی بابت این نام قبول نمیکنم.. ادامه مطلب ...
این را داخل پرانتز لازم میدانم تأکید کنم: بعضی ها فکر می کنند امثال مهدی آرزویی ندارند یا دیگر به زندگی امید نداشتند، به همین دلیل رفتند جنگ.. ادامه مطلب ...
موقعی که میخواست برود بهش می گفتم: بروی من دلم برای انار دون شدها تنگ میشه. الان هم انار دون شده برایش خیرات می کنم. ادامه مطلب ...
در نگاه اول یک مسئله خیلی جزیی باشد اما می دانستند تا پدرشان نباشد نباید دست بزنند. این موضوعات تربیتی را از برنامه های تلویزیون یاد میگرفتم. ادامه مطلب ...