شهیدیار

خاطرات شهدا - زندگینامه شهدا - وصیتنامه شهدا و ...

مطالب

خدمتگزاران ( خاطره ای از شهید داود حیدری )

خدمتگزاران ( خاطره ای از شهید داود حیدری )

مي‌گويند داود دريادل بود. هيچ چيز به اندازه جان نيروها تا حد ممکن برايش مهم نبود.چادر فرماندهي‌اش هميشه بين نيروها برپا بود.... ادامه مطلب ...

تو چه کاره هستی؟ (خاطره ای از شهید داود حیدری )

تو چه کاره هستی؟ (خاطره ای از شهید داود حیدری )

در پادگان دوکوهه مستقربودند. مدتها بود که او را مي‌شناخت و با هم سلام و عليک داشتند. سعي مي‌کرد در هر فرصت مناسب کنار داود باشد. داود روحيه و اخلاق خوبي داشت اما بعضي وقتها يک مرتبه غيبش مي‌زد. ادامه مطلب ...

پیر مرد ( از خاطرات شهید مهدی باکری )

پیر مرد ( از خاطرات شهید مهدی باکری )

فکش اذیتش می کرد. دکتر معاینه کرد و گفت « فردا بیا بیمارستان. » باید عکس می گرفت. عکسش که آماده شد، رفتیم دکتر بیند. وسط راه غیبش زد.  ادامه مطلب ...

اهل سنت ( از خاطرات شهید مهدی باکری )

اهل سنت ( از خاطرات شهید مهدی باکری )

عملیات که شروع شد، تازه فهمیدیم صد کیلومتر از مرز را داده دست نیروهای اهل سنت. بیش ترشان هم محلی . توی جلسه ی توجیهی هم هیچ حرفی نزده بود. ادامه مطلب ...

کفاره گناه ( از خاطرات شهید مهدی باکری )

کفاره گناه ( از خاطرات شهید مهدی باکری )

شهر دار ارومیه که بود، دوهزار و هشت صد تومان حقوق می گرفت. یک روز به م گفت« بیا این ماه هرچی خرجی داریم رو کاغذ بنویسیم، تا اگه آخرش چیزی اضافه اومد بدیم به یه فقیر.» .» ادامه مطلب ...

کمپوت گیلاس ( از خاطرات شهید خرازی )

کمپوت گیلاس ( از خاطرات شهید خرازی )

مرحله اول عملیات که تمام می شود، آزاد باش می دهند و یک جعبه کمپوت گیلاس؛ خنک ، عین یک تکه یخ . انگار گنج پیدا کرده باشیم توی این گرما. از راه نرسیده، می گوید«می خواین از مهمونتون پذیرایی کنین؟» .» 
ادامه مطلب ...

بی سیم چی ( از خاطرات شهید خرازی )

بی سیم چی ( از خاطرات شهید خرازی )

بی سیم چی حاجی بودم . یک وقت هایی خبر های خوب از خط می رسید و به حاجی می گفتم. بر می گشتم میدیدم توی سجده است..
ادامه مطلب ...

نمازاول وقت ( از خاطرات شهید خرازی )

نمازاول وقت ( از خاطرات شهید خرازی )

 مجبرویم صبح تا عصر گشت بزنیم. مراقب بچه ها باشیم. عصر که می شه ، می پریم پایین ، صبحونه و ناهار و شام رو یک جا می خوریم. » پرسید « پس کی نماز می خونی؟ » . ادامه مطلب ...

همسایه بودن یعنی همین ( از خاطرات شهید رجایی )

همسایه بودن یعنی همین ( از خاطرات شهید رجایی )

ما همسایه شهید رجائی بودیم و او نخست وزیر شده بود. اتفاقا همان روزها ما کمی کار تعمیرات ساختمانی داشتیم . صبح روزی که مواد زاید بنایی را با شوهرم به کوچه می بردیم او از نانوایی محل نان خریده بود و به منزل می رفت   ادامه مطلب ...

با کفش روی موکت ( از خاطرات شهید رجایی )

با کفش روی موکت ( از خاطرات شهید رجایی )

وقتی آن شب فراموش نشدنی هزینه تعویض موکت فرسوده کف اتاقش در نخست وزیری را که مبلغی ناچیز (۲۵۰۰ تومان ) شده بود نپذیرفت و توضیح می خواست گفتم :

  ادامه مطلب ...

نگران آن روزم باش! ( از خاطرات شهید رجایی )

نگران آن روزم باش! ( از خاطرات شهید رجایی )

ای عزیز! این چه وضعی است که شما دارید چرا به خود نمی رسید و این قدر زندگی را به خود سخت گرفته اید از شما توقع نداریم مانند نخست وزیران دوره ستم شاهی باشید لااقل یک زیر پیراهن درست و حسابی به تن کنید! مثل این که شما نخست وزیرید ادامه مطلب ...

وصیت نامه شهیدمحمد علی رجایی

وصیت نامه شهیدمحمد علی رجایی

وصیت حقیقی من مجموعه زندگی من است. به همه چیزهایی كه گفته‌ام و توصیه‌هایی كه داشته‌ام در رابطه با اسلام و امام با انقلاب تأكید می‌نمایم.. ادامه مطلب ...

کیسه  برنج بر دوش ( از خاطرات شهید رجایی )

کیسه برنج بر دوش ( از خاطرات شهید رجایی )

​یک روز وقتی رجائی نخست وزیر را دیدم که مانند همان معلم ساده سال های پیشین کیسه برنج و نیاز روزانه خانه را با دوش خویش به منزل می برد داشتم کلافه می شدم و بی اختیار به سویش دویدم . پس از سلام گفتم :  ادامه مطلب ...

غذای فرمانده ( از خاطرات شهید بابایی )

غذای فرمانده ( از خاطرات شهید بابایی )

زمانی که در قرارگاه رعد بودیم بنابر ضرورت های پروازی و موقعیت های ویژه جنگی تیمسار بابایی دستور دادند تا برای خلبانان شکاری غذای مخصوص پخته شود، ولی خود جناب بابایی با توجه به اینکه بیشترین پروازهای جنگی را انجام می دادند.. ادامه مطلب ...

دیدار در عرفات ( از خاطرات شهید بابایی )

دیدار در عرفات ( از خاطرات شهید بابایی )

در صحرای عرفات وقتی روحانی کاروان مشغول خواندن دعای روز عرفه بود و حجاج می گریستند من یک لحظه نگاهم به گوشه سمت راست چادر محل استقرارمان افتاد . ناگهان... ادامه مطلب ...

باید زکات و خمس این بچه ها را بدهی ( از خاطرات شهید عبدالله باقری )

باید زکات و خمس این بچه ها را بدهی ( از خاطرات شهید عبدالله باقری )

خیلی اصرارداشت که برود، یک روز آمد و گفت مادر جان شما پنج پسر داری  بالاخره باید زکات و خمس این بچه ها را بدهی... ادامه مطلب ...

وصیت نامه شهید امین کریمی

وصیت نامه شهید امین کریمی

و اما بعد، بنده حقیر امین کریمی فرزند الیاس، چنین وصیت می کنم، بارالها، ببخش مرا که تو رحمانی و رحیم، همسر مهربانم () حلالم کن، نتوانستم تو را خوشبخت کنم، فقط برایت رنج بودم. ادامه مطلب ...

پسرت را دیدی؟ ( از خاطرات شهید علی شرفخانلو )

پسرت را دیدی؟ ( از خاطرات شهید علی شرفخانلو )

آخرهای آذر بود که آمد . رفتم استقبالش گفت میرود پسرش را ببیند. امدیم دم خانه شان. سپرد بمانم  تا برگردد . خیلی طول نکشید که برگشت . از در که آمد بیرون ... ادامه مطلب ...

یک عکس هم از ما بگیر!

یک عکس هم از ما بگیر!

تیرماه 1365 برای گرفتن عکس از عملیات کربلای یک که منجر به آزادسازی مهران شد، عازم ارتفاعات قلاویزان شدیم. در آن منطقه صدایی نظرم را جلب کرد. برگشتم، رزمنده‌ای با خنده گفت: «برادر، یک عکس هم از ما بگیر».... ادامه مطلب ...

تا جنگ هست مجالی نیست ( از خاطرات شهید حجازی فر )

تا جنگ هست مجالی نیست ( از خاطرات شهید حجازی فر )

پس از تبادل نظر با خانواده جهت انجام تكاليف شرعي، به شهيد عزيز پيشنهاد ازدواج كردم ولي وي از پذيرفتن اين پيشنهاد امتناع نموده، وقتي با اصرار شديد بنده مواجه شد، ... ادامه مطلب ...

لوگوی سایت ابر و باد