شهیدیار

خاطرات شهدا - زندگینامه شهدا - وصیتنامه شهدا و ...

کمک کردن

کمک کردن
کمک کردن

خاطرات

خاطرات

    طلاها را بفروش (خاطره ای از شهید بابایی )

    طلاها را بفروش (خاطره ای از شهید بابایی )

    پنج یا شش روز به عید سال 1361 مانده بود . ساعت ده شب شهید بابایی به منزل ما آمد و مقداری طلا كه شامل یك سینه ریز و تعدادی دستبند بود به من داد و گفت :« فردا به پول نیاز دارم ، اینها را بفروش» ادامه مطلب ...

    می برمش حمام ( از خاطرات شهید بابایی )

    می برمش حمام ( از خاطرات شهید بابایی )

    مدتی قبل از شهادتش ، در حال عبور ازخیابان سعدی قزوین بودم كه ناگهان عباس را دیدم .
    او معلولی را كه هر دو پا عاجز بود و توان حركت نداشت ، بردوش گرفته بود و... ادامه مطلب ...

    شب سرد ( خاطره ای از شهید احمدی روشن )

    شب سرد ( خاطره ای از شهید احمدی روشن )

    از حرم امام رضا(ع) آمدیم بیرون. نیمه شب بود؛ زمستان. هوا عجیب سرد بود. پیرمرد میرفت سمت حرم.
    - سلام حاجی! ادامه مطلب ...

    آلونک نشین ها (از خاطرات شهید احمدی روشن)

    آلونک نشین ها (از خاطرات شهید احمدی روشن)

    دستم را گرفت، از خوابگاه برد بیرون. روبه روی خوابگاه زنجان خانه هایی بود که معلوم بود از قدیم مانده؛ از زمان آلونک نشین ها. همیشه چشمم به این خانه ها می افتاد، اما هیچ وقت فکر نکرده بودم به آدم هایی که توی این آلونک ها زندگی می کنند... ادامه مطلب ...

    خدمه همراه (از خاطرات شهید احمدی روشن)

    خدمه همراه (از خاطرات شهید احمدی روشن)

    قرار بود چند نفر از سازمان به عنوان خدمه همراه مان بیایند. چشمم آب نمی خورد که به درد کار بخورند و آبی ازشان گرم شود. آدم های سفارشی که سازمان ها معرفی شان می کردند، معمولاً کار نمی کردند. وقتی دیدمش .... ادامه مطلب ...

    جیره جنگی (از خاطرات شهدا)

    جیره جنگی (از خاطرات شهدا)

    آب جیره بندی شده بود.آن هم از تانکری که یک صبح تا شب زیر تیغ آفتاب مانده بود.
    مگر می شد خورد! به من آب نرسید، لیوان را به من داد و گفت: ادامه مطلب ...

    کس دیگری قسط ها را می دهد ( از خاطرات شهید غلامعلی رجبی )

    کس دیگری قسط ها را می دهد ( از خاطرات شهید غلامعلی رجبی )

    نمی دانم پول ها را از کجا آورده بود. خودش می گفت :از چند جا وام گرفته ام . به من داد تا بدهم به بچه هایی که مشکل مالی داشتند . ادامه مطلب ...

    خدا پدرت را بیامرزد! ( از خاطرات شهید ستاری )

    خدا پدرت را بیامرزد! ( از خاطرات شهید ستاری )

    مدتها بود به علت مشکلات مادي ، از قسمت مربوطه‌ام تقاضاي وام کرده بودم ، ولي موفق به گرفتن آن نمي‌شدم .
    يک روز تابستان ، داخل بدنه هواپيماي آموزشي « تي – 33 » ، مشغول کار بودم که ادامه مطلب ...

    قمقمه اش هنوز آب داشت ( خاطره شهید خرازی )

    قمقمه اش هنوز آب داشت ( خاطره شهید خرازی )

    قمقمه اش هنوزآب داشت....نمـــی خورد....
    از سر کانال تا انتهای کانال می رفت و می آمد .... ادامه مطلب ...

    غبطه رهبری به یک شهید ( از خاطرات شهید نواب )

    غبطه رهبری به یک شهید ( از خاطرات شهید نواب )

    براي آخرين بار وقتي مي خواست عازم بوسني و هرزگوين شود تا به مسلمانان مظلوم آن ديار كمك نمايد، محضر مقام معظم رهبري رسيد.  ادامه مطلب ...

    دیگر این مدرسه نمی آیم ( از خاطرات شهید کاوه )

    دیگر این مدرسه نمی آیم ( از خاطرات شهید کاوه )

    شبی از شبهای تحصیل، نشسته بود در اتاقش به انجام تکالیف. رفتم برای شام صدایش کنم. گفت: «گیر کرده‌ام در حل ۲ تا مسئله ریاضی. معلم، توپ چهل‌تکه جایزه گذاشته برایش. اگر اجازه بدهی، تا این ۲ مسئله را حل نکنم شام بی‌شام!» ادامه مطلب ...

    پیر مرد ( از خاطرات شهید مهدی باکری )

    پیر مرد ( از خاطرات شهید مهدی باکری )

    فکش اذیتش می کرد. دکتر معاینه کرد و گفت « فردا بیا بیمارستان. » باید عکس می گرفت. عکسش که آماده شد، رفتیم دکتر بیند. وسط راه غیبش زد.  ادامه مطلب ...

    کفاره گناه ( از خاطرات شهید مهدی باکری )

    کفاره گناه ( از خاطرات شهید مهدی باکری )

    شهر دار ارومیه که بود، دوهزار و هشت صد تومان حقوق می گرفت. یک روز به م گفت« بیا این ماه هرچی خرجی داریم رو کاغذ بنویسیم، تا اگه آخرش چیزی اضافه اومد بدیم به یه فقیر.» .» ادامه مطلب ...

    همسایه بودن یعنی همین ( از خاطرات شهید رجایی )

    همسایه بودن یعنی همین ( از خاطرات شهید رجایی )

    ما همسایه شهید رجائی بودیم و او نخست وزیر شده بود. اتفاقا همان روزها ما کمی کار تعمیرات ساختمانی داشتیم . صبح روزی که مواد زاید بنایی را با شوهرم به کوچه می بردیم او از نانوایی محل نان خریده بود و به منزل می رفت   ادامه مطلب ...

    دو سه تا از اون کوخ نشینا( از خاطرات شهید چیت سازیان )

    دو سه تا از اون کوخ نشینا( از خاطرات شهید چیت سازیان )

    لجم گرفت و گفتم: «آخه این آدم رو می شناسی که این جوری بهش اعتماد کردی؟»اون هم مثل من می لرزید، اما توی تاریکی خنده اش را پنهان نکرد و گفت.. ادامه مطلب ...

    بسته کالا ( از خاطرات شهید مهدی عزیزی )

    بسته کالا ( از خاطرات شهید مهدی عزیزی )

    بعد از شهادتش، از سرکارش چند بسته کالا آوردند و گفتند: اینها برای مهدی است. او همیشه بسته ی کالایش را می برد ..
      ادامه مطلب ...

    زلزله رودبار ( از خاطرات شهید محمود رضا بیضایی )

    زلزله رودبار ( از خاطرات شهید محمود رضا بیضایی )

    محمودرضا گفت نه مادر الان وضعیت آنها خیلى اضطرارى است و باید هر چه سریعتر به آنها کمک برسد تا شب دیر میشود من میخواهم.. ادامه مطلب ...

    تمیز کردن فریزر ( از خاطرات شهید حسین همدانی )

    تمیز کردن فریزر ( از خاطرات شهید حسین همدانی )

    مدتی در اتاق مشغول بودم. جانمازش مانند همیشه رو به قبله باز بود.  بلند شدم و بیرون رفتم. چشمهایم از تعجب گرد شد؛ حاج آقا جلوی در فریزر بود و .. ادامه مطلب ...

    کمک مالی ( از خاطرات شهید حامد جوانی )

    کمک مالی ( از خاطرات شهید حامد جوانی )

    همیشه دست بخیر بود و به خیلی ها پنهونی کمک میکرد.یه فرشته در قالب یک مرد روی این زمین خاکی.. ادامه مطلب ...

    پاترول سفید ( از خاطرات شهید صدرزاده )

    پاترول سفید ( از خاطرات شهید صدرزاده )

     ما یک ماشین پاترول سفید داشتیم و هر کس که این ماشین را می‌دید به ما خرده می‌گرفت که الان زمان پاترول نیست، بنزین زیاد مصرف می کند، خرج دارد و کلی مشکلات دیگر.  ادامه مطلب ...

    مستند سازی ( از خاطرات شهید هادی باغبانی )

    مستند سازی ( از خاطرات شهید هادی باغبانی )

    هادی از هشت سالگی با اصرار زیاد به عضویت بسیج درآمد و از سنین نوجوانی وارد هیئت‌های مذهبی شد و همزمان مداحی می‌کرد. زمانی که به بچه‌ها قرآن درس می‌دادم  ادامه مطلب ...

    طلبگی ( از خاطرات حاج احمد متوسلیان )

    طلبگی ( از خاطرات حاج احمد متوسلیان )

    می خواست برود قم یا نجف درس طلبگی بخواند.حتی توی خانه صدایش میزدند " آشیخ احمد"ولی نرفت میگفت..
      ادامه مطلب ...

    مسئله فلسطین ( از خاطرات شهید بهشتی )

    مسئله فلسطین ( از خاطرات شهید بهشتی )

    همه را قانع کرده بود که مسئله فلسطین، مسئله اسلام است. همه از مخارجشان می‌زدند به فلسطین کمک می‌کردند. انجمن اسلامی اروپا و آمریکا شده بود پایگاه کمک به فلسطین. ادامه مطلب ...

    دیده بانی ( از خاطرات شهید محمود رادمهر )

    دیده بانی ( از خاطرات شهید محمود رادمهر )

    برای همین پست و جایگاه بالایی در لشگر 25 کربلا داشت. شهید رادمهر خواب نداشت و در دیده بانی بی نظیر بود. او در کار بنایی استاد کار بود. وقت تعطیلات و فراغت.. ادامه مطلب ...

    نصف لیوان آب

    نصف لیوان آب

    به من آب نرسید.
    بغل دستیم لیوان آبشو به من داد گفت من زیاد تشنم نیست.... ادامه مطلب ...

    زورو بازی در جبهه

    زورو بازی در جبهه

    از روزي كه او آمد، اتفاقات عجيبي در اردوگاه تخريب افتاد. لباس هاي نيروها كه خاكي بود و در كنار ساكهايشان قرار داشت، شبانه شسته مي شد... ادامه مطلب ...

وصیتنامه

    اولین وصیت نامه   شهید عباس بابایی

    اولین وصیت نامه شهید عباس بابایی

    ملیحه جان به خدا قسم مسلمان بودن تنها فقط به نماز و روزه نیست البته انسان باید نماز بخواند و روزه هم بگیرد . اما برگردیم سرحرف اول اگر دوستت تو را ناراحت کرد بعد پشیمان شد و به تو سلام کرد و از تو کمک خواست حتما به او کمک کن . تا میتونی به دوستانت کمک کن و به هر کسی که می شناسی و یا نمی شناسی خوبی کن. نگذار کسی از تو ناراحت بشه و برنجه. ادامه مطلب ...

    وصیت نامه شهید مصطفی کلهری

    وصیت نامه شهید مصطفی کلهری

    خدمت شما نور چشم های خودم سلام علیکم. می بخشید از این که آخرین سلام خود را از راه دور به شما می کنم، چون دیگر به دست بوس شما نمی آیم. ان شاءالله که خدا توفیق شهادت نصیب من کند. 
      ادامه مطلب ...

    وصیت نامه شهید عبدالله باقری

    وصیت نامه شهید عبدالله باقری

    برایم شب هفت و چهلم نگیرید و هزینه اش را به فقرا بدهید. پیراهنی که با آن برای امام حسین ( علیه السلام ) عزاداری کرده ام را.. ادامه مطلب ...

لوگوی سایت ابر و باد