اشتراک گذاری این مطلب در تلگرام
مدتها بود به علت مشکلات مادي ، از قسمت مربوطهام تقاضاي وام کرده بودم ، ولي موفق به گرفتن آن نميشدم .
يک روز تابستان ، داخل بدنه هواپيماي آموزشي « تي – 33 » ، مشغول کار بودم که تيمسار ستاري ، براي سرکشي به محل آمدند
من از داخل بدنة هواپيما بيرون آمدم . در حالي که عرق از سرو رويم ميريخت ، سلام کردم .
تيمسار سلامم را به گرمي پاسخ دادند و پرسيدند :
آنجا خيلي گرم است ؟
در جواب گفتم :
تيمسار ! گرما که مهم نيست . اين مشکلات است که پدرمان را در آورده است .
تيمسار گفتند :
چه مشکلي داري ؟
گفتم :
بچه دانشگاهي دارم و تقاضاي وام کردهام ولي نميدهند .
تيمسار بلافاصله رو کرد به سرهنگي که در کنارشان بود و گفت :
اسم ايشان را يادداشت کنيد !
سپس رو به من کرد و گفت :
-فردا برو وامت را بگير !
فردا صبح که به قسمت پرداخت وام مراجعه کردم ، در اسرع وقت وامم را پرداخت کردند . من که پس از آن همه دوندگي به اين راحتي وامم را دريافت کرده بودم ، زير لب گفتم :
خدا پدرت را بيامرزد !"