اشتراک گذاری این مطلب در تلگرام
شب شهادت علیاکبر، پدرم خواب دیده بودند که پلنگی قلبش را از سینه درآورده و خورده بود. تعبیرش این بود که پلنگ دشمن است و قلب یکی از بچهها. پدر گفت: «سیده زبیده! یکی از نزدیکان ما شهید میشود.» آن شب حسین تا صبح گریه میکرد و بیقرار بود. هر کاری میکردم ساکت نمیشد. مادرم هم خیلی زود از صحرا بازگشت، دلشوره عجیبی داشت. در همین حال و اوضاع حاج رحیم یکی از هم محلیهایمان از راه رسید و گفت: «بیچاره شدیم، دو تا شهید دادهایم.» پدرم به طرفش رفت، رنگ او هم سفید شده بود، تمام وجودم گر گرفت. پدر از او پرسید: «چه کسانی هستند شهدا؟!» حاج رحیم گفت: «علیاکبر دامادت!» پدرم گریه کرد. حسین را در آغوش گرفتم و به سمت پدرم رفتم. گفتم: «چرا گریه میکنی؟! باید صبر داشته باشی پدر.» با صدای در به طرف در حیاط رفتم، همه مردم و اهالی روستا وارد حیاط شدند. همه اشک میریختند و گریه میکردند اما من دوست داشتم به وصیت علی اکبرم عمل کنم. علی در نامهای برایم نوشته بود: «خدمت همسر ارجمند و محبوبم؛ سلام علیکم. رحمت مهربانم! مدتی است که شما را زیارت نمیکنم و تا اندازهای سخت میگذرد اما چه باید کرد که این متجاوزین کاری در شهرها کردهاند که انسان شرمش میآید که همیشه در خانه باشد... بعد از مرگم در جلسهها و تشییع جنازهها هرگز گریه نکن، میدانم که نمیکنی، مرحمت عزیزم! بعد از شهادت من اختیار در دست توست و من راضی هستم... شب بیست و یکم ماه رمضان، 61/4/21.»