شهیدیار

خاطرات شهدا - زندگینامه شهدا - وصیتنامه شهدا و ...

نماز باحال ( از خاطرات شهید برونسی )

اشتراک گذاری این مطلب در تلگرام
نماز باحال ( از خاطرات شهید برونسی )
يك ساعتى مانده بود به اذان صبح، جلسه تمام شد، آمديم گردان . قبل از جلسه همه رفته بوديم شناسايى.

عبدالحسين طرف شير آب رفت و وضو گرفت ، بيشتر فشار كار روى او بود و احتمالا ازهمه ما خسته تر،

اما بعد از اين كه وضو گرفت شروع به خواندن نماز كرد. 

ما همه به سنگر رفتيم تا بخوابيم ، فكر نمىكرديم او حالى براى نماز شب داشته باشد، اما او نماز شب را خواند.

اذان صبح همه را براى نماز بيدار كرد. «بلند شين نمازه»، بلند شديم ، پلك هايمان را به هم ماليديم ،

چند لحظه طول كشيد، صورتش را نگاه كردم ،مثل هميشه مىخنديد، انگار ديشب هم نماز باحالى خوانده بود. 

پیام کاربران

لوگوی سایت ابر و باد