وقتي به خانه مي آمد ، من ديگر حق نداشتم كار كنم .
بچه را عوض مي كرد ، شير برايش درست مي كرد . سفره را مي انداخت و جمع مي كرد ، پابه پاي من مي نشست ، لباس ها را مي شست ، پهن مي كرد ، خشك مي كرد و جمع مي كرد .
ادامه مطلب ...
چشم از آسمان نميگرفت. يك ريز اشك ميريخت. طاقتم طاق شد.
پشت بيسيم گفت «متوجه ماه هم باشين.»
پنج دقيقهي بعد،صداي گريهي فرماندهها از پشت بيسيم ميآمد
ادامه مطلب ...
شب عمليات خيبر بود. داشتيم بچهها را براي رفتن به خط آماده ميكرديم. حاجي هم دور بچهها ميگشت و پا به پاي ما كار ميكرد.درگيري شروع شده بود. آتش عراقيها روي منطقه بود. ادامه مطلب ...
هر شب ستاره اي را به زمين مي کشند و باز اين آسمان غمزده غرق ستاره است ، مادر جان مي داني تو را بسياردوست دارم و مي داني که فرزندت چقدر عاشق شهادت و عشق به شهيدان داشت. ادامه مطلب ...
به نام خدا
نامي كه هرگز از وجودم دور نيست و پيوسته با يادش آرزوي وصالش را در سر داشتم.
سلام بر حسين(ع) سالار شهيدان اسوه و اسطوره بشريت.
ادامه مطلب ...
همسر شهيد حاج محمد ابراهيم همت مي گويد: «ابراهيم بعد از چند ماه عمليات به خانه آمد. سر تا پا خاكي بود و چشم هايش سرخ شده بود. به محض اينكه آمد، وضو گرفت و رفت كه نماز بخواند. به او گفتم: حاجي لااقل يه خستگي دَر كُن، بعد نماز بخوان. سر سجاده اش ايستاد و در حالي که ... ادامه مطلب ...
می خواستم برم کربلا زیارت امام حسین(ع)همسرم سه ماهه بارداربود. التماس واصرار که منو هم ببر،مشکلی پیش نمی آید. هرجوری بود راضیم کرد .باخودم بردمش. اما سختی سفربه شدت مریضش کرد. وقتی رسیدیم کربلا اول بردمش دکتر.دکتر گفت :احتمالاً جنین مرده.اگرهم هنوززنده باشه ،امیدی نیست چون علایم حیاتی رو نداره. ادامه مطلب ...
شهيد همت در خرداد سال 1359 به منطقه کردستان که بخش هايي از آن در چنگال گروهکهاي مزدور گرفتار شده بود، اعزام گرديد. ايشان با توکل به خدا و عزمي راسخ مبازره بي امان و همه جانبه اي را عليه عوامل استکبار جهاني و گروهکهاي خود فروخته در کردستان شروع کرد و هر روز عرصه را بر آنها تنگتر مي نمود. از طرفي در جهت جذب مردم محروم کُرد و رفع مشکلات آنان به سهم خود تلاش داشت ادامه مطلب ...
خيلي عصباني بود. سرباز بود و مسئول آشپزخانه كرده بودندش. ماه رمضان آمده بود و او گفته بود هركس بخواهد روزه بگيرد، سحري بهش ميرساند. ولي يك هفته نشده، خبر سحري دادنها به گوش سرلشكر ناجي رسيده بود. او هم سرضرب خودش را رسانده بود و دستور داده بود همهي سربازها به خط شوند و بعد، يكي يك ليوان آب به خوردشان داده بود كه «سربازها را چه به روزه گرفتن!» ادامه مطلب ...
یک شب که در مقر بودیم یکی از بچه ها با عجله خودش را به ما رساند و گفت : ((یک نفر از بالا صدا می زند که من می خواهم بیایم پیش شما . حاج همت کیست ؟!))
سریع بلند شدیم و خودمان را به محل رساندیم تا ببینیم قضیه از چه قرار است .
ادامه مطلب ...
سر تا پاش خاكي بود. چشمهاش سرخ شده بود؛ از سوز سرما.
دو ماه بود نديده بودمش.
ـ حداقل يه دوش بگير، يه غذايي بخور. بعد نماز بخون.
ادامه مطلب ...
یه روز نگاه کردم تو چشمای حاج ابراهیم ، گفتم ابراهیم چشمات چقدر قشنگن ، گفتم چشمای تو خیلی زیبان و خدا چیزای زیبا رو برای ما نمی ذاره تو این دنیا برای خودش بر می داره مطمئنم حاجی تو وقتی شهید بشی سرت جدا می شه چشماتو خدا می بره.
..
ادامه مطلب ...
مشغول آشپزی بودم، آشوب عجیبی در دلم افتاد، مهمان داشتم، به مهمانها گفتم: شما آشپزی کنید من الان بر می گردم. رفتم نشستم برای ابراهیم(شهید همت) نماز خواندم،.... ادامه مطلب ...
3روز بعد از تولد فرزندم مهدی، ساعت 3 صبح از منطقه برگشت، عوض اینکه برود سراغ بچه، آمد پیش من و گفت: «تو حالت خوبست ژیلا، چیزی کم و کسری نداری بروم برات بخرم؟ گفتم: الان؟ (3 صبح بود) گفت: خوب آره هر چیزی بخواهی بدو می روم،
می گیرم، می آورم.»
ادامه مطلب ...
سرو صداها که بالا گرفت، بالاخره حاج همت متوجه شد و صحبتهایش را قطع کرد و پرسید: «برادر! اون جا چه خبره؟ یک کم تحمل کنید زحمت رو کم میکنیم».
کسی از میان صفوف به طرف حاجی رفت و چیزی در گوشش گفت. حاجی سری تکان داد و رو به جمعیت کرد و خیلی محکم و قاطع گفت: «آن برادری که باهاش برخورد شده بیاد جلو.»
ادامه مطلب ...
یک بار، تدارکات لشکر مقدار زیادی کمپوت گیلاس به خط آورد و پشت خاکریز ریخت.
ما هم که تا به حال این همه کمپوت را یکجا ندیده بودیم، یکی یکی آنها را سوراخ می کردیم،آبش را می خوردیم و بقیه اش را دور می ریختیم.
ادامه مطلب ...
زوتر از هر روز آمد خانه؛ اخمو و دمق. ميگفت ديگر برنميگردد سر كار، به آن ميوهفروشي. آخر اوستا سرش داد زده بود.
خم شد صورتش را بوسيد و آهسته صداش كرد..
ادامه مطلب ...
اولين دورهي نمايندگي مجلس داشت شروع ميشد.
بهش گفتم:
«خودت رو آماده كن، مردم ميخواهندت.»
ادامه مطلب ...
بهش پيله كرده بوديم كه بيا برويم برات آستين بالا بزنيم.
گفت : باشه.
فكر نميكرديم بگذارد حتي حرفش را بزنيم.
ادامه مطلب ...
وقتي ميگفت فلان ساعت ميآيم، ميآمد.
بيشتر اوقات قبل از اينكهزنگ بزند، در را باز ميكردم.
ادامه مطلب ...