شهیدیار

خاطرات شهدا - زندگینامه شهدا - وصیتنامه شهدا و ...

مطالب شهید محمد ابراهیم همت

<12>
ظرف های تفلون ( از خاطرات شهیدابراهیم  همت )

ظرف های تفلون ( از خاطرات شهیدابراهیم همت )

از وقتي‌ اين‌ ظرف‌هاي‌ تفلون‌ را خريده‌ بوديم‌، چند بار گفته‌ بود «يادت‌نره‌! فقط‌ قاشق‌ چوبي‌ بهش‌ بزني‌.»
ديگر داشت‌ بهم‌ بر مي‌خورد. با دل‌خوري‌ گفتم‌ : ادامه مطلب ...

دخیل بسته بودن ( از خاطرات شهید محمد ابراهیم همت )

دخیل بسته بودن ( از خاطرات شهید محمد ابراهیم همت )

يخته‌ بودند دور و برش‌ و سر و صورت‌ و بازوهاش‌ را مي‌بوسيدند. هركار مي‌كردي‌، نمي‌توانستي‌ حاجي‌ را از دستشان‌ خلاص‌ كني‌. انگاردخيل‌ بسته‌ باشند، ول‌كن‌ نبودند. بارها شده‌ بود حاجي‌ توي‌ هجوم‌محبت‌ بچه‌ها صدمه‌ ديده‌ بود؛ زيرچشمش‌ كبود شده‌ بود، حتی يك‌بارانگشتش‌ شكسته‌ بود.
  ادامه مطلب ...

 شستن ظرف ها ( از خاطرات شهید محمد ابراهیم همت )

شستن ظرف ها ( از خاطرات شهید محمد ابراهیم همت )

ساعت‌ يك‌ و دو نصفه‌شب‌ بود.
صداي‌ شُرشُر آب‌ مي‌آمد. توي‌تاريكي‌ نفهميدم‌ كي‌ است‌. يكي‌ پاي‌ تانكر نشسته‌ بود و يواش‌، طوري‌كه‌ كسي‌ بيدار نشود...
  ادامه مطلب ...

خواب کیلو متری ( از خاطرات شهید محمد ابراهیم همت )

خواب کیلو متری ( از خاطرات شهید محمد ابراهیم همت )

تا دو، سه‌ي‌ نصفه‌ شب‌ هي‌ وضو مي‌گرفت‌ و مي‌آمد سراغ‌ نقشه‌ها و به‌دقت‌ وارسيشان‌ مي‌كرد. يك‌وقت‌ مي‌ديدي‌ همان‌جا روي‌ نقشه‌هاافتاده‌ و خوابش‌ برده‌.
  ادامه مطلب ...

جوراب ( از خاطرات شهید محمد ابراهیم همت )

جوراب ( از خاطرات شهید محمد ابراهیم همت )

نمي‌گذاشت‌ ساكش‌ را ببندم‌. مراعات‌ مي‌كرد. بالاخره‌ يك‌ بار بستم‌.
دعا گذاشتم‌ توي‌ ساكش‌. يك‌ بسته‌ تخمه‌ كه‌ بعد شهادتش‌ باز نشده‌،با ساك‌ برايم‌ آوردند. يك‌ جفت‌ جوراب‌ هم‌ گذاشتم‌.
  ادامه مطلب ...

شهادت ( از خاطرات شهید محمد ابراهیم همت )

شهادت ( از خاطرات شهید محمد ابراهیم همت )

از موتور پريديم‌ پايين‌. جنازه‌ را از وسط‌ راه‌ برداشتيم‌ كه‌ له‌ نشود.بادگير آبي‌ و شلوار پلنگي‌ پوشيده‌ بود. جثه‌ي‌ ريزي‌ داشت‌، ولي‌مشخص‌ نبود كي‌ است‌. صورتش‌ رفته‌ بود.
 
  ادامه مطلب ...

اورکت ( از خاطرات شهید محمد ابراهیم همت )

اورکت ( از خاطرات شهید محمد ابراهیم همت )

قلاجه بودو سرمای استخوان سوزش .اورکت هارا آوردیم وبین بچه ها قسمت کردیم .نگرفت گفت.. ادامه مطلب ...

عراقی ( از خاطرات شهید محمد ابراهیم همت )

عراقی ( از خاطرات شهید محمد ابراهیم همت )

بچه‌ها كسل‌ بودند و بي‌حوصله‌. حاجي‌ سر در گوش‌ يكي‌ برده‌ بود وزيرچشمي‌ بقيه‌ را مي‌پاييد. انگار شيطنتش‌ گل‌ كرده‌ بود. عراقي‌ آمد تُو و حاجي‌ پشت‌ سرش‌. بچه‌ها دويدند دور آن‌ها. حاجي‌عراقي‌ را سپرد به‌ بچه‌ها و خودش‌ رفت‌ كنار.. ادامه مطلب ...

کنار حرم رسول الله ( از خاطرات شهید محمود شهبازی )

کنار حرم رسول الله ( از خاطرات شهید محمود شهبازی )

محمود آرام و آهسته در زیر آفتاب داغ مسجد الاحرام راه می‌رفت، کف پایش از تماس با سنگفرش سفید و داغ مسجد قرمز شده بود. قرآن را باز کرد و چند آیه خواند، نگاهش را به کعبه دوخت. جلو رفتم و چشمانش را با دست گرفتم و گفتم:»   ادامه مطلب ...

پس از شهادت ( از خاطرات شهید محمود شهبازی )

پس از شهادت ( از خاطرات شهید محمود شهبازی )

چفیه خون آلوده‌اش را از دور گردن او باز کرد و بر صورت مهربانش انداخت، و اندوهگین به طرف دیگر دژ رفت، نگاه حاجی که به همدانی افتاد، غم بر اعماق جانش پنجه انداخت  ادامه مطلب ...

وصیت من همان جمله حاج همت است

وصیت من همان جمله حاج همت است

یکبار در خانه صحبت وصیتنامه شد، 
به پوستر حاج همت  روی کمدش اشاره کرد و گفت: وصیت من همان جمله حاج همت است  ادامه مطلب ...

صحبت حاج همت با پسرش قبل از تولد! ( از خاطرات شهید همت )

صحبت حاج همت با پسرش قبل از تولد! ( از خاطرات شهید همت )

هنوز حرفش تمام نشده بود که زد زیر حرفش و گفت: "نه بابایی امشب نیا .بابا ابراهیم خسته س چند شبه که نخوابیده. باشه برای فردا." ادامه مطلب ...

خانم! امانتی ‌تون رو بهتون برگردوندم( از خاطرات شهید همت )

خانم! امانتی ‌تون رو بهتون برگردوندم( از خاطرات شهید همت )

باردار بود. همسرش بهش گفت بيا نريم كربلا؛ ممكنه بچه از دست بره.كربلا رفتند، حالش بد شد و دكتر گفت بچه مرده!
  ادامه مطلب ...

این همه بچه‌های خوش تیپ و خوب!( از خاطرات شهید همت )

این همه بچه‌های خوش تیپ و خوب!( از خاطرات شهید همت )

ببخشید من با حاج همت فرمانده لشکر 27 محمدرسول‌الله(ص) کار دارم»آن جوان خوشرو گفت «با همت چه کار دارید؟»
  ادامه مطلب ...

میخواهید خدا عاشق شما شود؟( از خاطرات شهید همت )

میخواهید خدا عاشق شما شود؟( از خاطرات شهید همت )

قلم می زنید برای خدا باشد گام بر می دارید برای خدا باشد 
  ادامه مطلب ...

خانه یا مرغدانی ( از خاطرات شهید همت )

خانه یا مرغدانی ( از خاطرات شهید همت )

​یادم هست حتی چراغ خوراک پزی نداشتیم؛یعنی نتوانستیم بخریم و آن مدت اصلا غذای پختنی نخوردیم.این شروع زندگی ما بود. ادامه مطلب ...

معجزه خطبه عقد ( از خاطرات شهید همت )

معجزه خطبه عقد ( از خاطرات شهید همت )

اولین دیدارمان در پاوه را یادم نمی رود که به خاطر بحث با یکی از روحانیون اهل سنت، چقدر با عصبانیت با من برخورد کرد ادامه مطلب ...

<12>
لوگوی سایت ابر و باد