شهیدیار

خاطرات شهدا - زندگینامه شهدا - وصیتنامه شهدا و ...

خاطرات شهدا ( شهدای مدافع حرم - شهدای هسته ای - شهدای مقاومت - آتش نشانان شهید - شهدای مدافع امنیت - شهدای خدمت )

نذر زیارت عاشورا ( از خاطرات شهید قدیر سرلک )

نذر زیارت عاشورا ( از خاطرات شهید قدیر سرلک )

شهادتش به نذری که دو سال پیش با رفقایش کردند برمی‌گردد؛ یک هیئت، زیارت عاشورا برپا کردند و فقط از اهل بیت (علیهم السلام) شهادت را طلب می‌کرد. ادامه مطلب ...

نگاه خدا ( از خاطرات شهید عبدالحمید  دیالمه )

نگاه خدا ( از خاطرات شهید عبدالحمید دیالمه )

خانم ها که رفتند، رفتم جلو گفتم: تو انقدر سرت پایینه نگاهم نمی ندازی به طرف که داره حرف میزنه باهات، اینا فکر نکنن تو خشک ومتعصبی و اثر حرفات کم شه.. ادامه مطلب ...

بایکوت! ( از خاطرات شهید جهان آرا )

بایکوت! ( از خاطرات شهید جهان آرا )

سر کلاس جواب معلمش را نمی داد.می گفت: «تا حجاب نداشته باشی ما صحبتی با هم نداریم» ادامه مطلب ...

نبـــاید بی تفاوت باشیم ( از خاطرات شهید زین الدین )

نبـــاید بی تفاوت باشیم ( از خاطرات شهید زین الدین )

وضعیت حجاب زنان سوریه ناراحتش کرده بود.نمیتوانست ببیند یک کشور اسلامی به چنین روزی افتاده باشد.
  ادامه مطلب ...

چشم هایش..( از خاطرات شهید ردانی پور )

چشم هایش..( از خاطرات شهید ردانی پور )

خانم معلم آمد سراغش .دستش را انداخت زیر چانه اش که « سرت را بالا بگیر ببینم» چشم هایش را بست . سرش را بالا آورد.. ادامه مطلب ...

به همه لبخند بزنین ( از خاطرات شهید میثمی )

به همه لبخند بزنین ( از خاطرات شهید میثمی )

بی‌لبخند نمی‌دیدیش.به دیگران هم می‌گفت «از صبح كه بیدار می‌شین، به همه لب‌خند بزنین.

  ادامه مطلب ...

شرط ازدواج ( از خاطرات شهید احمدی روشن )

شرط ازدواج ( از خاطرات شهید احمدی روشن )

یکی از دوستان نقل می‌کرد که شرط ازدواج مصطفی با همسرش این بوده که اگر یک روز ازدواج کردیم و من خواستم... ادامه مطلب ...

وقت نماز ( از خاطرات شهید بروجردی )

وقت نماز ( از خاطرات شهید بروجردی )

از ارومیه می آمدیم سمت مهاباد، یک هو گفت بزن بغل.گفتم: چی شده؟

  ادامه مطلب ...

پای ضریح ( از خاطرات شهید محمدعلی نیکنامی )

پای ضریح ( از خاطرات شهید محمدعلی نیکنامی )

محمدعلی وصیت کرده بود: "وقتی پیکرش را برای طواف به حرم می برند مدت بیشتری پای ضریح نگه دارند". به خدام که گفتیم قبول نکردند و گفتند.. ادامه مطلب ...

بسکتبال ( از خاطرات شهید بیضایی )

بسکتبال ( از خاطرات شهید بیضایی )

به محض تمام شدن نماز، شکیل اونیل را سوار ماشین کنند و سریع برگردانند تا به مسابقه برسد. هر طوری بود محمودرضا آنروز.. ادامه مطلب ...

موی سر ( از خاطرات شهید سید جواد اسدی )

موی سر ( از خاطرات شهید سید جواد اسدی )

شهادت لیاقت می خواهد سید از کوچکی دوست داست مثل داداشش شهید بشه..
  ادامه مطلب ...

موی سر ( از خاطرات شهید سید جواد اسدی )

موی سر ( از خاطرات شهید سید جواد اسدی )

شهادت لیاقت می خواهد سید از کوچکی دوست داست مثل داداشش شهید بشه..
  ادامه مطلب ...

ساخت موکب ( از خاطرات شهید محمد بلباسی )

ساخت موکب ( از خاطرات شهید محمد بلباسی )

سید هادی پیگیر کارها بود و بهم گفت سجاد پایه ای؟ گفتم بسم الله مشکلاتی جلوی راه بود که نمیشد این حرکت انجام بشه روز عاشورا محمد رو دیدم.. ادامه مطلب ...

پرچم سیاه ( از خاطرات شهید محمودرضا بیضایی )

پرچم سیاه ( از خاطرات شهید محمودرضا بیضایی )

پرچم سیاهی تو دستش بود و می گفت : خودم از بالای اون ساختمون پایینش آوردم . به اون ساختمون نگاه کردم دیدم پرچم سرخ.. ادامه مطلب ...

دیده بانی ( از خاطرات شهید محمود رادمهر )

دیده بانی ( از خاطرات شهید محمود رادمهر )

برای همین پست و جایگاه بالایی در لشگر 25 کربلا داشت. شهید رادمهر خواب نداشت و در دیده بانی بی نظیر بود. او در کار بنایی استاد کار بود. وقت تعطیلات و فراغت.. ادامه مطلب ...

گوشی هندلی ( از خاطرات شهید محمود رادمهر )

گوشی هندلی ( از خاطرات شهید محمود رادمهر )

هر بار مرا می دید می گفت: تو آهنگران ما هستی. نام من را هم در تلفن اش آهنگران ثبت کرده بود و هر وقت تماس می گرفتم با نام حقیقی ام مرا به جا نمی آورد، تا صدایم را می شنید می گفت: ادامه مطلب ...

ترک گناه ( از خاطرات شهید محمود رادمهر )

ترک گناه ( از خاطرات شهید محمود رادمهر )

یک روز گفت من با خودم عهد کردم این کار را ترک کنم. با همتی که داشت سر عهدش ایستاد، آنقدر خوب شد که حتی به بقیه بچه ها تذکر می داد.. ادامه مطلب ...

طلبکاری  برای پست ( از خاطرات شهید حسین مشتاقی )

طلبکاری برای پست ( از خاطرات شهید حسین مشتاقی )

یک شب به جایش پست دادم و فردا آن روز کلی از من تشکر کرد. فردا شب بعد از پست خودم نوبت شهید مشتاقی بود. حسابی خسته بودم و رفتم حسین را صدا کردم، گفتم .. ادامه مطلب ...

توی چای بچه ها نمک می ریخت ( از خاطرات شهید حسین مشتاقی )

توی چای بچه ها نمک می ریخت ( از خاطرات شهید حسین مشتاقی )

اما با این همه شوخ طبعی سر نترس و شجاعت خاصی داشت. همان طور که خوش خنده بود و بچه ها را می خنداند. پای روضه های اباعبدالله خیلی نمکی گریه می کرد. حاضرم قسم بخورم اگر.. ادامه مطلب ...

با «کورنت» می زنند پر پر می شوی ها ! ( از خاطرات شهید حسین مشتاقی )

با «کورنت» می زنند پر پر می شوی ها ! ( از خاطرات شهید حسین مشتاقی )

در جوابم به شوخی گفت: حاج میثم تو بخواب من بیدارم. غصه نخور! همه این تکفیری ها را من یکه و تنها حریفم.. ادامه مطلب ...

لوگوی سایت ابر و باد