شهیدیار

خاطرات شهدا - زندگینامه شهدا - وصیتنامه شهدا و ...

خاطرات شهدا ( شهدای مدافع حرم - شهدای هسته ای - شهدای مقاومت - آتش نشانان شهید - شهدای مدافع امنیت - شهدای خدمت )

شوخی ( از خاطرات شهیدمحمود رضا  بیضایی )

شوخی ( از خاطرات شهیدمحمود رضا بیضایی )

محمودرضا گاهی با اهلش به‌قدری شوخ بود که تا سر کار گذاشتن وحشتناک طرف پیش می‌رفت، من به‌عنوان برادرش هیچ‌وقت طرف شوخی او قرار نگرفتم. ادامه مطلب ...

زیارت قبول ( از خاطرات شهید مرتضی خدادادی )

زیارت قبول ( از خاطرات شهید مرتضی خدادادی )

جواب مادرش گفت شما چطور دلتون راضی میشه سرباز بی بی زینبو مانع رفتنش بشید با این حرفش مادرش بغض کردو اشک ازچشماش جاری شد اون روز مادرش راهی شیراز بود بااین حرف شهیدمرتضی.. ادامه مطلب ...

دست سیاه وکبود ( از خاطرات شهید سید مصطفی حسینی )

دست سیاه وکبود ( از خاطرات شهید سید مصطفی حسینی )

چی شده بى بى جان. ایشون فرمودن پسرم وقتى دشمن گلوله اى به سمت شماشلیک میکنه بادست راستم جلواون گلوله رومیگیرم تابه شمانخوره واسه همین خونى شده وزمانى که شما.. ادامه مطلب ...

بیست سال نماز ( از خاطرات شهید محمد رضا عسگری فرد )

بیست سال نماز ( از خاطرات شهید محمد رضا عسگری فرد )

شهیدی که هیچ وقت نماز جماعتش ترک نمیشدو ۲۰سال نماز صبحش را در مسجد خواند ادامه مطلب ...

تغییر فامیلی ( از خاطرات شهید همدانی )

تغییر فامیلی ( از خاطرات شهید همدانی )

آن روزها فامیلی بنده، همدانی نبود. روز پنجم جنگ که حاج محمد بروجردی به سرپل ذهاب آمد، بعد از بازدید مفصل و دقیقی که از منطقه داشت، رو کرد به بنده و با آن لبخند ملیح و دلنشین و ته لهجه‌ی قشنگ لرستانی خودش، گفت: ادامه مطلب ...

ناموس شیعه ( از خاطرات شهید روح الله قربانی )

ناموس شیعه ( از خاطرات شهید روح الله قربانی )

تعریف کرد که: بهش گفتم علی (روح الله) نزدیک 60 روزه که اینجایی، بسه دیگه نمیخوای برگردی؟ تو صورتم نگاه هم نکرد، همونجوری که داشت کارشو انجام میداد جواب داد:  ادامه مطلب ...

خسته شده ام ( از خاطرات شهید محمد مسرور )

خسته شده ام ( از خاطرات شهید محمد مسرور )

ناگهان محمد گفته بود دیگه خسته شدم.یکی از همرزمانش ناراحت میشود و می گوید محمد چرا این حرف را میزنی؟ما از زن و فرزند و خانواده گذشته ایم امده ایم اینجا.. ادامه مطلب ...

پول تلفن ( از خاطرات شهید هادی باغبانی )

پول تلفن ( از خاطرات شهید هادی باغبانی )

هدفاشو تایم بندی میکرد از سنش جلوتر بود یه بار از اداره با من تماس گرفته بود، صحبتمون به درازا کشید، میشناختمش که وسواس داره، با خودم گفتم یادآوری کنم بهش.. ادامه مطلب ...

اضافه کاری ( از خاطرات شهید هادی باغبانی )

اضافه کاری ( از خاطرات شهید هادی باغبانی )

یه دفتر یادداشـــــت مدت زمانهایی که صرف امورات شخصــــی شده مثلا تلفــن زدن ناهار خوردنش حتی نمــــاز خوندناشـــو از تایم اضافه کاریــــش کم میکرد.. ادامه مطلب ...

نون حلال ( از خاطرات شهید هادی باغبانی )

نون حلال ( از خاطرات شهید هادی باغبانی )

وقتـــــی پیگیــــــری میکردم میگفت ســــــوال کردم دیــدم این وام برای اینکار شبهه داره استفـــــاده شه اصـــــرار من هم برای نشون دادن راه شرعـــــی کردنش هم بیفایده بود.. ادامه مطلب ...

مستند سازی ( از خاطرات شهید هادی باغبانی )

مستند سازی ( از خاطرات شهید هادی باغبانی )

هادی از هشت سالگی با اصرار زیاد به عضویت بسیج درآمد و از سنین نوجوانی وارد هیئت‌های مذهبی شد و همزمان مداحی می‌کرد. زمانی که به بچه‌ها قرآن درس می‌دادم  ادامه مطلب ...

صورت نورانی ( از خاطرات شهید هادی باغبانی )

صورت نورانی ( از خاطرات شهید هادی باغبانی )

 زمانی که به اتفاق همسرش به بابلسر می‌آمدند، هر روز به زیارت امامزاده ابراهیم و نماز جماعت می‌رفت. وقتی قضیه تعرض به حرم حضرت زینت(س) را شنید بسیار ناراحت و اندوهگین شد و می‌گفت.. ادامه مطلب ...

ساختمان خرابه ( از خاطرات شهید هادی باغبانی )

ساختمان خرابه ( از خاطرات شهید هادی باغبانی )

ایمانی که کوه نتونه تکونش بده  یقینی که تو بدترین غبارهم راه رو گم نکنی و پشت ولایت باشی دست آخر شهامتی که تو کارزار کم نیاری.. ادامه مطلب ...

گریه شهید در هیئت ( از خاطرات شهید حجت اصغری شریبانی )

گریه شهید در هیئت ( از خاطرات شهید حجت اصغری شریبانی )

شهیدی که در روز تاسوعای حسینی۹۴ در اثر اصابت موشک از بالا، سر و دوستانش را تقدیم به عقیله بنی هاشم کرد. ادامه مطلب ...

فقط یه دونه عکس ( از خاطرات شهید صدرزاده )

فقط یه دونه عکس ( از خاطرات شهید صدرزاده )

گاها رو شیطنت و همچنین گرفتن عکس از رفقا،گوشی رو میبردم داخل.بعد که بچه ها گوشی رو میدیدن تعجب میکردن چطوری از بازرسیها رد شده. ادامه مطلب ...

شناسایی مناطق ( از خاطرات شهید بیضایی )

شناسایی مناطق ( از خاطرات شهید بیضایی )

 خودش را معرفی کرد و به آن‌ها گفت: «نترسید، ما شیعه امیرالمؤمنین علی بن ابیطالب هستیم و شما در پناه مایید.» وقتی این را گفت آرام شدند. بعد با آن‌ها حرف زد...  ادامه مطلب ...

قفسه کتاب ( از خاطرات شهید رسول خلیلی )

قفسه کتاب ( از خاطرات شهید رسول خلیلی )

گفتم که اگر برایت اتفاقی بیفتد، اینجا می‌خواهیم مراسم برگزار کنیم، اینطوری که نمی‌شود؛ کمد را درست کن و این کتاب‌ها را از روی زمین جمع کن. همان روز رفت.. ادامه مطلب ...

 قبرهای الوارثین در فکه ( از خاطرات شهید رسول خلیلی )

قبرهای الوارثین در فکه ( از خاطرات شهید رسول خلیلی )

گفتم که بچه‌ها شب می‌آمدند در این قبرها راز و نیاز می‌کردند و نماز شب می‌خواندند و برای هر شهیدی هم که شهید می‌شد ما یک قبر سمبلیک درست می‌کردیم، خلاصه رسول را توجیه کردم. ادامه مطلب ...

ترجمه عربی ( از خاطرات شهیدعلی سلطان مرادی )

ترجمه عربی ( از خاطرات شهیدعلی سلطان مرادی )

به مطالعه و پژوهش علاقه زیادى داشت. جالب اینجاست که به دلیل تسلط بر ٢ زبان عربى و انگلیسى، حوزه مطالعاتیش شامل کتابهاى عربى و انگلیسى هم مى شد. ادامه مطلب ...

شهید بی سر، بی دست و بی پا ( از خاطرات شهید سید میلاد مصطفوی )

شهید بی سر، بی دست و بی پا ( از خاطرات شهید سید میلاد مصطفوی )

وقتی شهید میشن نمیتونن بیارنشون عقب،یکی از شهدای مدافع ، ایشونو میبرن یه جا تا به دست داعشیا نیوفته، ولی خودشون شهید میشن و.. ادامه مطلب ...

لوگوی سایت ابر و باد