شهیدیار

خاطرات شهدا - زندگینامه شهدا - وصیتنامه شهدا و ...

خاطرات شهدا ( شهدای مدافع حرم - شهدای هسته ای - شهدای مقاومت - آتش نشانان شهید - شهدای مدافع امنیت - شهدای خدمت )

مدرسه مذهبی ( از خاطرات شهید تورجی زاده )

مدرسه مذهبی ( از خاطرات شهید تورجی زاده )

من سه سال از او کوچکتر بودم. محمد به کلاس چهارم می‌رفت. من هم به کلاس اول. اما پدر نه تنها من را ثبت‌نام نکرد، بلکه به مدرسه رفت و پرونده محمد را هم گرفت!
.خیلی تعجب کردیم. بعد از شام نشسته بودیم دور هم. پدر گفت:‌مدرسه فردوسی خوب بود. بعد گفت:‌
  ادامه مطلب ...

مداحی محمدرضا ( از خاطرات شهید تورجی زاده )

مداحی محمدرضا ( از خاطرات شهید تورجی زاده )

پنج سال بیشتر نداشت. رفته بودیم منبر مرحوم کافی. بعد از سخنرانی برنامه مداحی بود. همه سینه می زدند.
برگشتیم خانه. محمد رفت داخل انباری. تکه لوله ای را برداشت. ادامه مطلب ...

استغفار ( از خاطرات شهید تورجی زاده )

استغفار ( از خاطرات شهید تورجی زاده )

محمد رضا که از جبهه که می اومد و واسه چند روز خونه بود ، ماها خیلی از حضورش خوشحال بودیم .  میدیدم نماز شب میخونه و حال عجیبی داره ! یه جوری شرمنده خداست و زاری میکنه که انگار بزرگترین گناه رو در طول روز انجام داده . 


  ادامه مطلب ...

صدای ملکوتی ( از خاطرات شهید تورجی زاده )

صدای ملکوتی ( از خاطرات شهید تورجی زاده )

بچه مدرسه ای بودم. مذهبی و مقید نبودم اما پسر بغل دستیم تو کلاس مومن بود. یه روز چند تا نوار دستش دیدم پرسیدم اینا چیه؟ گفت: اینا مناجات و مداحیه. با اینکه اهلش نبودم از رو کنجکاوی گفتم میدی ببرم خونه گوش بدم؟ ....تا شب یادم رفت اصلا گوش بدم.  ادامه مطلب ...

مزار شهید( از خاطرات شهید تورجی زاده )

مزار شهید( از خاطرات شهید تورجی زاده )

به طرز عجیبی مشکلاتشان حل می ­شود! مخصوصاً اگر مشکل ازدواج باشد! این را خیلی از جوانهای اصفهانی می­ دانند. شما کافی است یک شب جمعه بیایی اینجا بسیاری از کسانی که با عنایت این شهید مشکل آنها حل شده حضور دارند. ادامه مطلب ...

انفاق ( از خاطرات شهید سید علیرضا مصطفوی )

انفاق ( از خاطرات شهید سید علیرضا مصطفوی )

از بدی دل بستن به مال دنیا می گفت.
اما قبل از همه خودش به آن عمل می کرد می گفت: . ادامه مطلب ...

هدیه ناقابل ( از خاطرات شهید مصطفوی )

هدیه ناقابل ( از خاطرات شهید مصطفوی )

کت و شلوار بسیار زیبایی  داشت. در مراسمات جشن اهل بیت می پوشید. اوایل سال 88 بود. یکبار گفتم: سید این کت و شلوار رو چند خریدی؟ پرسید: چطور؟ گفتم اگه جایی سراغ داری که قیمت مناسب می فروشه به ما معرفی کن . رو به من کرد و گفت: سایز من به تو می خوره ، فردا برات می یارم! ادامه مطلب ...

خدا پدرت را بیامرزد! ( از خاطرات شهید ستاری )

خدا پدرت را بیامرزد! ( از خاطرات شهید ستاری )

مدتها بود به علت مشکلات مادي ، از قسمت مربوطه‌ام تقاضاي وام کرده بودم ، ولي موفق به گرفتن آن نمي‌شدم .
يک روز تابستان ، داخل بدنه هواپيماي آموزشي « تي – 33 » ، مشغول کار بودم که ادامه مطلب ...

بگذار زمستان بشود ( از خاطرات شهید ناصر کاظمی )

بگذار زمستان بشود ( از خاطرات شهید ناصر کاظمی )

اولین سال بعد از شهادت شهید زمستان سرد شده بود و خلاصه اولین برف زمستان بر زمین نشست . یک شب پدر شوهرم آمد ، خیلی نا آرام گفت : عروس گلم ، ناصر به تو قول داده که چیزی بخره و نخریده ؟  ادامه مطلب ...

سردار زهرایی ( از خاطرات شهید محمد اسلامی نسب )

سردار زهرایی ( از خاطرات شهید محمد اسلامی نسب )

عملیات کربلای 4 به اتمام رسیده بود. اطلاع یافتم که دشمن تعدادی از شهدا را در زیر خاک های گرم و سوزان شلمچه دفن کرده است. جمعی از اسرای عراقی را برای تفحص از جسد این عزیزان در منطقه نگه داشتیم. ... ادامه مطلب ...

حوصله ام سر رفته! ( از خاطرات شهید خرازی )

حوصله ام سر رفته! ( از خاطرات شهید خرازی )

دکتر چهل و پنج روز بهش استراحت داده بود.
آوردیمش خونه. عصر نشده گفت: بابا حوصلم سر رفته...! ادامه مطلب ...

قمقمه اش هنوز آب داشت ( خاطره شهید خرازی )

قمقمه اش هنوز آب داشت ( خاطره شهید خرازی )

قمقمه اش هنوزآب داشت....نمـــی خورد....
از سر کانال تا انتهای کانال می رفت و می آمد .... ادامه مطلب ...

تازه او را شناختیم ( خاطره شهید خرازی )

تازه او را شناختیم ( خاطره شهید خرازی )

آن شب به سنگر ما آمده بود تا شب را در سنگر بگذراند ولی ما او را نمیشناختیم.هنگام خواب گفتیم: پتو نداریم! ادامه مطلب ...

پیکر سالم3ماه پس از شهادت  ( از خاطرات شهید اسلامی نسب )

پیکر سالم3ماه پس از شهادت ( از خاطرات شهید اسلامی نسب )

این نقل قول مستقیم خود شهید اسلامی نصب است. اسلامی نصب به من گفت فلانی یک زمانی انقلاب پیروز شد بعضی از مردم می گفتند ای کاش در راه انقلاب و در راه دفاع از اسلام ما یک کشیده خورده بودیم. این شهید می گفت بگذار جنگ تمام شود خیلی ها غبطه می خورند و می گویند ای کاش در زمان جنگ ما یک قدمی برداشته بودیم.. ادامه مطلب ...

خانه ای بر بال ملائک ( از خاطرات شهید اسلامی نسب )

خانه ای بر بال ملائک ( از خاطرات شهید اسلامی نسب )

محمد را آخرين بار در مسجد قبا ديدم. از چهره‌اش پيدا بود كه حرفهاي زيادي دارد. بعد از نماز در گوشه‌اي نشستم و او شروع به صحبت كرد: «حاج حميد! به زودي عملياتي در پيش داريم. مي‌دانم كه ديگر بر نمي‌گردم. گفتم: «محمد جان!  ادامه مطلب ...

به تازگی گل ( از خاطرات شهید اسلامی نسب )

به تازگی گل ( از خاطرات شهید اسلامی نسب )

پس از عمليات كربلاي 4، اطلاع يافتيم كه دشمن تعدادي از شهدا را در شلمچه دفن كرده است. جمعي از اسراي عراقي را براي تفحص پيكرهاي اين عزيران به منطقه فرستاديم. پس از مدتي جستجو يكي از آنها (اسرا ء) مزار شهدا را به خاطر آورد. زمين را حفر كرده، ادامه مطلب ...

آمده ام تا تو را ببینم ( از خاطرات شهید اسلامی نسب )

آمده ام تا تو را ببینم ( از خاطرات شهید اسلامی نسب )

کار بسيار مهمي برايش پيش آمده بود، شتابزده اتومبيلش را از پاركينگ خارج كرد، ناگهان ماشين لرزيد و صداي گوشخراشي بلند شد. سرش را از پنجره بيرون آورد. با پيكان پارك شده‌اي برخورد كرده است. سريع پياده شد و به دنبال راننده آن گشت، اما كسي را نيافت. ادامه مطلب ...

روضه دو نفری ( از خاطرات شهید اسلامی نسب )

روضه دو نفری ( از خاطرات شهید اسلامی نسب )

من و شهید عبدالحمید اکرمی تازه به مقر شهید دست بالا در شیراز برای کارهای عقیدتی آمده بودیم. از اقبال خوبی که داشتیم در چادر فرمانده ساکن شدیم. دیری نپایید که زهد و تواضع و رفتار نیک فرمانده( یعنی سردار محمد اسلامی نسب)(3) ما را مجذوب شخصیت وی ساخت. انگار نه انگار که فرمانده است، خاکی و خودمانی بود در عین حال دوست داشتنی. ادامه مطلب ...

روضه دو نفری ( از خاطرات شهید اسلامی نسب )

روضه دو نفری ( از خاطرات شهید اسلامی نسب )

من و شهید عبدالحمید اکرمی تازه به مقر شهید دست بالا در شیراز برای کارهای عقیدتی آمده بودیم. از اقبال خوبی که داشتیم در چادر فرمانده ساکن شدیم. دیری نپایید که زهد و تواضع و رفتار نیک فرمانده( یعنی سردار محمد اسلامی نسب)(3) ما را مجذوب شخصیت وی ساخت. انگار نه انگار که فرمانده است، خاکی و خودمانی بود در عین حال دوست داشتنی. ادامه مطلب ...

روضه دو نفری ( از خاطرات شهید اسلامی نسب )

روضه دو نفری ( از خاطرات شهید اسلامی نسب )

من و شهید عبدالحمید اکرمی تازه به مقر شهید دست بالا در شیراز برای کارهای عقیدتی آمده بودیم. از اقبال خوبی که داشتیم در چادر فرمانده ساکن شدیم. دیری نپایید که زهد و تواضع و رفتار نیک فرمانده( یعنی سردار محمد اسلامی نسب)(3) ما را مجذوب شخصیت وی ساخت. انگار نه انگار که فرمانده است، خاکی و خودمانی بود در عین حال دوست داشتنی. ادامه مطلب ...

لوگوی سایت ابر و باد