یک ماهیتابه برداشت و رفتیم توی حیاط خوابگاه. دست کرد توی جیبش و یک پاکت آورد بیرون. ماده خمیری مانند سفیدی را انداخت توی ماهیتابه. کبریت بهش زد و گفت «در رو!». ادامه مطلب ...
نیروهای ما درعملیات خیبر به دو منطقه حساس دشمن حمله کردند؛ یکی دجله ودیگری جزائر خیبر. در منطقهی دجله پس از یک هفته جنگیدن به دلیل مشکلات در مهمات رسانی ونبودن آتش توپخانه ناچار به عقبنشینی شدیم وتنها جزایر خیبر در دست ما بود. در روز هفتم نبرد، احمد آقا فرزند حضرت امام (ره)، تلفنی پیام حضرت امام (ره) را به من دادند که... ادامه مطلب ...
دبیرستان، سال اول، نفری سه چهارتا تجدید آوردیم. سال دوم رفتیم رشته ی ریاضی. افتادیم دنبال درس. مسئله های جبر، مثلثات و هندسه را که کسی توی کلاس از پسشان برنمی آمد، حل می کردیم... ادامه مطلب ...
از آن بچه های شب امتحانی بود. کنکور هم همین طور خواند از سر جلسه امتحان کنکور که آمد، گفت «رتبه م سه رقمی میشه.... ادامه مطلب ...
یکی از ارگان های نظامی دنبال نیروهای فنی-مهندسی بود. مصطفی داوطلب شد و رفت. روی سوخت موشک کار می کردند. بعضی از آنهایی که آنجا بودند، تخصص نداشتند... ادامه مطلب ...
چند ماه به خاطر تعلیق غنی سازی، سایت نطنز تعطیل بود، ولی مصطفی آنجا را رها نکرد. روز آمد خانه، گفت «به خدا یه کاری کردن که ما ببوسیم کار رو بذاریم کنار.» ادامه مطلب ...
هفته ای چهار پنج بار بین نطنز و کاشان و تهران می رفت و می آمد. نه یک ماه و دوماه، نه یک سال و دوسال؛ هشت سال کارش همین بود. ... ادامه مطلب ...
قرارداد بستیم که دستگاهی وارد کنم. مصطفی آن زمان مامور خرید بود. همکارهایش باورشان نمی شد کسی بتواند این دستگاه را بیاورد؛ ولی من آوردم. ... ادامه مطلب ...
بغض کرده بود.از بس گفته بودند:بچه است، زخمی بشود آه و ناله میکند
و عملیات را لو میدهد شاید هم حق داشتند.نه اروند با کسی شوخی داشت،
نه عراقی ها.اگر عملیات لو میرفت....
ادامه مطلب ...
یه نوجوان 16 ساله بود از محله های پایین شهر تهران.چون بابا نداشت خیلی بد تربیت شده بود.خودش می گفت: گناهی نشد که من انجام ندم... ادامه مطلب ...
يك شب هوا به شدت سرد بود . دماي هوا زير صفر بود ، آب لوله ها در اثر سرما يخ زده بود و امكان حمام كردن وجود نداشت .حتي حوضچه كنار آسايشگاه هم يخ بسته بود. ديدم هي به اين طرف و آن طرف مي رود . ادامه مطلب ...
خیلی قاطع و پیگیر بود. تصمیمش را گرفته بود. میگفت: "هر طور شده باید به جبهه بروم؛ مگر در نهج البلاغه نخوانده اید: جهاد یکی از درهای بهشت است. من باید به جبهه بروم." ادامه مطلب ...
چون جثه شهید بسیار کوچک بود و نمیتوانست موتور سواری بکند با یکی از دوستانش میآمد، وقتی میخواست بایستد، ... ادامه مطلب ...
دکتر چهل و پنج روز بهش استراحت داده بود.
آوردیمش خونه. عصر نشده گفت: بابا حوصلم سر رفته...!
ادامه مطلب ...
درسش خیلی خوب بود. دیپلمش را که گرفت دانشگاه رفت و الکترونیک خواند. حوالی امتحانات ترم اول دانشگاهش بود که آمد و گفت «میخواهم پرواز یاد بگیرم ادامه مطلب ...