اشتراک گذاری این مطلب در تلگرام
مجيد ۱۸ سالش بود كه تصميم گرفت برود جبهه
هر كاري كرديم كه مانع رفتنش بشيم ، فايده اي نداشت
باباش بهش گفت: تو بمون تا من برم ، هر وقت برگشتم تو برو.
قبول نمي كرد و مي گفت بايد برم...
... روز اعزام بهش گفتم: مجيد! من دوست ندارم تو رو دست و پا شكسته ببينما!
مواظب خودت باش ، نري و درب و داغون برگردي
خنديد و گفت: نه مامان! خيالت راحت
من جوري ميرم كه ديگه حتي جنازه ام هم به دستت نرسه
به شوخي گفتم: لال شي ! اين چه حرفيه مي زني
چيزي نگفت و ساكت ماند...
... موقع اعزام تقريباً تمام مادرها توي محوطه ي چمن پادگان ،كنار بچه هاشون بودند
اما مجيد اصلاً كنارم نمي ماند
من هم دوست داشتم بچه ام مث بقيه بسيجي ها يه كم كنارم بمونه
اما مجيد كم مي يومد
هر وقت هم مي يومد ، گونه هام رو مي گرفت و مي گفت:
چيه مامان! چرا رنگت پريده؟ چرا ناراحتي؟
بهش گفتم: اين چه وضعشه؟ همه ي بسيجي ها كنار مادراشون هستن
تو چرا مدام اين ور و اون ور ميري و پيشم نمي نشيني؟
اولش طفره مي رفت و جواب نمي داد
يه بار كه خيلي اصرار كردم كه كنارم بمونه ، گفت:مامان جان!
من وقتي كنارت مي نشينم و اون احساس مادرانه رو توي چهره ات مي بينم
مي ترسم شيطون وسوسه ام كنه و نذاره برم جبهه
مي ترسم اين محبت مادري مانع از رفتنم بشه
واسه همين كم ميام كنارت مي شينم...
... موقع رفتن اومد سراغم
باهام روبوسي كرد و گفت:
مامان! وقتي سوار شديم من وسط اتوبوس مي ايستم
من تو رو نگاه مي كنم ، تو هم من رو نگاه كن
تا جايي كه ميشه همديگه رو نگاه كنيم...
وقتي ماشين حركت كرد تا لحظه ي آخر براش دست تكون مي دادم
او هم برام دست تكون مي داد
تا جايي كه ديگه همديگه رو نديديم
اين آخرين ديدارمون بود
چند روز بعد خبر شهادتش رو آوردند
همونطور كه خودش گفته بود ديگه جسدش برنگشت
هنوز هم برنگشته...
راوي: مادر شهيد مجيد قنبري
منبع:كتاب حكايت فرزندان روح الله ۲ ، صفحه ۹۲