شهیدیار

خاطرات شهدا - زندگینامه شهدا - وصیتنامه شهدا و ...

خاطرات شهید حسن باقری

<1>
نان و ماست ( خاطره ای از شهید حسن باقری )

نان و ماست ( خاطره ای از شهید حسن باقری )

برای رفتن به خانه دو دل بود. یادش رفته بود نان بگیرد. بهش گفتم: «سهمیه امروز یه دونه نان و ماست پاکتیه، همینو بردار و برو.»
گفت: «اینو دادن این جا بخورم، نمی دونم زنم می تونه بخوره یا نه.» ادامه مطلب ...

مهر و محبت ( خاطره ای از شهید حسن باقری )

مهر و محبت ( خاطره ای از شهید حسن باقری )

اگر بین بسیجی ها حرفی می شد می گفت « برای این حرف ها بهم تهمت نزنید. این تهمت ها فردا باعث تهمت های بزرگتری می شه. اگه از دست هم ناراحت شدید، دو رکعت نماز بخوانید ادامه مطلب ...

خلوص و سعی تلا ش ( خاطره ای از شهید حسن باقری )

خلوص و سعی تلا ش ( خاطره ای از شهید حسن باقری )

داشتم برای نماز ظهر وضو می گرفتم، دستی به شانه ام زد. سلام و علیک کردیم. نگاهی به آسمان کرد و گفت « علی ! حیفه تا موقعی که جنگه شهید نشیم.  ادامه مطلب ...

دو رکعت نماز ( خاطره ای از شهید حسن باقری )

دو رکعت نماز ( خاطره ای از شهید حسن باقری )

اگر از دست کسي ناراحت شديد
دو ركعت نماز بخوانيد،
بگوييد: خدايا! اين بنده تو حواسش نبود..
  ادامه مطلب ...

همسرداری ( ازخاطرات شهید حسن باقری )

همسرداری ( ازخاطرات شهید حسن باقری )

وقتی این مرد بزرگ از جبهه به خانه می آمد آن قدر کار کرده بود که شده بود یک پوست و استخوان و حتی روزها گرسنگی کشیده بود، جاده ها و بیابانها را برای شناسایی پشت سر گذاشته بود، اما در خانه اثری از این خستگی بروز نمی داد. می نشست و به من می گفت ادامه مطلب ...

فشنگ های روی زمین ( از خاطرات شهید باقری )

فشنگ های روی زمین ( از خاطرات شهید باقری )

بعد ار عملیات ، یک سطل گرفته بود دستش و فشنگ های روی زمین را جمع می کرد. می گفت ادامه مطلب ...

تو شروع کن، می تونی ( خاطره ای از شهید باقری )

تو شروع کن، می تونی ( خاطره ای از شهید باقری )

استاد عباس مشفق کاشانی یکی از شاعران نامدار کشورمان میگوید :
قرار بود به مناسبت برگزاری کنگره سرداران شهید استان تهران درباره ی شهید حسن باقری شعر بسرایم .... ادامه مطلب ...

روضه دو نفری ( از خاطرات شهید اسلامی نسب )

روضه دو نفری ( از خاطرات شهید اسلامی نسب )

من و شهید عبدالحمید اکرمی تازه به مقر شهید دست بالا در شیراز برای کارهای عقیدتی آمده بودیم. از اقبال خوبی که داشتیم در چادر فرمانده ساکن شدیم. دیری نپایید که زهد و تواضع و رفتار نیک فرمانده( یعنی سردار محمد اسلامی نسب)(3) ما را مجذوب شخصیت وی ساخت. انگار نه انگار که فرمانده است، خاکی و خودمانی بود در عین حال دوست داشتنی. ادامه مطلب ...

نان خشک ( خاطره ای از شهید حسن باقری )

نان خشک ( خاطره ای از شهید حسن باقری )

عصر بود که از شناسایی آمد. انگار با خاک حمام کرده بود. از غذا پرسید.  ادامه مطلب ...

نوکر بسیجی ها ( از خاطرات شهید حسن باقری )

نوکر بسیجی ها ( از خاطرات شهید حسن باقری )

چند ساعتی بود که در محوطه دیدبانی بود و هی دستور میداد و سازماندهی میکرد. ادامه مطلب ...

با وضو وارد شوید ( از خاطرات شهید حسن باقری )

با وضو وارد شوید ( از خاطرات شهید حسن باقری )

​اول حسن خودش را معرفی کرد. بعد مسائل کلی مطرح شد. ایشان در همه حرف‌ها، تأکیدش روی مسائل اخلاقی بود ادامه مطلب ...

سه تا تیپ درست کرده بود ( از خاطرات شهید حسن باقری )

سه تا تیپ درست کرده بود ( از خاطرات شهید حسن باقری )

عاشورا ! امام حسین تنها است. »برای جا به جایی نیروها از منطقه ی آهودشت به گرم دشت می گفت ادامه مطلب ...

چراغ خاموش ( از خاطرات شهید حسن باقری )

چراغ خاموش ( از خاطرات شهید حسن باقری )

حسن لامپ اتاق را روشن کرد تا عکس‌ها خراب نشود. زود سه چهار عکس پشت سر هم گرفت و نشست روی زمین. سکوت بر اتاق حاکم شد... ادامه مطلب ...

<1>
لوگوی سایت ابر و باد