اشتراک گذاری این مطلب در تلگرام
كلاس چهارم ابتدايی بود كه يك روز پرسيد: «آيا من شما را اذيت میكنم؟»
من از پسرم كاملا راضي بودم. گفتم: نه!
دوباره از من خواست كه فكر كنم و به او بگويم كه از او راضی هستم يا نه.
گفتم: شما هيچ وقت مرا اذيت نكردهای.
گفت: ديشب دو تا مار دنبال من میآمدند.
يكی از آن دو به من رسيد و از خواب بيدار شدم.
من به او گفتم: خير باشد. لابد با فكر و خيال خوابيدهای.
اما هميشه خواب احمد در ذهنم بود. وقتی خبر شهادتش را شنيدم،
فهميدم كه آن دو مار، همان دو موشک ميگ بودند كه پسرم را به شهادت رساندند.