اشتراک گذاری این مطلب در تلگرام
معلم جدید بی حجاب بود. مصطفی تا دید سرش را انداخت پایین.
خانم معلم آمد سراغش.دستش را انداخت زیر چانه اش كه «سرت را بالا بگیر ببینم.» چشم هایش را بست سرش را بالا آورد.
از كلاس زد بیرون . تا وسط های حیاط هنوز چشم هایش را باز نكرده بود.
خونه که رسید گفت: دیگه نمی خوام برم هنرستان. – آخه برای چی ؟
معلم ها بی حجابن . انگار هیچی براشون مهم نیست.
میخوام برم قم؛ حوزه.