شهیدیار

خاطرات شهدا - زندگینامه شهدا - وصیتنامه شهدا و ...

ایثارگر نامشخص

ایثارگر نامشخص
ایثارگر

خاطرات ایثارگر نامشخص

    توفیق عبادت  و نماز شب

    توفیق عبادت و نماز شب

    چند شبى بود كه نيمه هاى شب از خواب بيدار مىیشدم ، ولى حال اين را كه برخيزم و نماز شب بخوانم نداشتم .
    در واقع توفيق نداشتم . كوهستانى بودن منطقه ، و اين كه روى زمين برف نشسته بود و فاصله ى زياد آب با ما،
    سرما و ترس نيز در نخواندن نماز شب من مؤثر بود. ادامه مطلب ...

    هدیه امام رضا (از خاطرات تفحص شهدا)

    هدیه امام رضا (از خاطرات تفحص شهدا)

    آن روز صبح، كسى كه زيارت عاشورا مى خواند، توسلى پيدا كرد به امام رضا(ع). شروع كرد به ذكر مصائب امام هشتم و كرامات او. مى خواند و همه زار زار گريه مى كرديم. ...در ميان مداحى، از امام رضا طلب كرد كه دست ما را خالى برنگرداند، ما كه در اين دنيا هم خواسته و خواهشمان فقط باز گردان اين شهدا به آغوش خانواده هايشان است و ادامه مطلب ...

    دو ماه روزه قضا

    دو ماه روزه قضا

    بعد از سلام و احوال پرسی ، گفت : حاج آقا شما که روحانی هستی ، من یه سوال دارم ازتون. گفتم : در خدمتم؟
    گفت : من چون مرتب جبهه بودم اندازه دو تا ماه رمضان روزه بدهکارم ، اگر زد و خدا توفیق داد که تو همین عملیات شهید شدم ، تکلیف این روزه ها چی میشه؟ ادامه مطلب ...

    بچه بود (از خاطرات شهدای غواص)

    بچه بود (از خاطرات شهدای غواص)

     بغض کرده بود.از بس گفته بودند:بچه است، زخمی بشود آه و ناله میکند
    و عملیات را لو میدهد شاید هم حق داشتند.نه اروند با کسی شوخی داشت،
    نه عراقی ها.اگر عملیات لو میرفت....
      ادامه مطلب ...

    جیره جنگی (از خاطرات شهدا)

    جیره جنگی (از خاطرات شهدا)

    آب جیره بندی شده بود.آن هم از تانکری که یک صبح تا شب زیر تیغ آفتاب مانده بود.
    مگر می شد خورد! به من آب نرسید، لیوان را به من داد و گفت: ادامه مطلب ...

    بیت الماله! (از خاطرات شهدا)

    بیت الماله! (از خاطرات شهدا)

     گردان پشت میدون مین زمین گیر شد. چند نفر رفتن معبر باز کنن،۱۵ساله بود. چند قدم که رفت،برگشت،گفتند ترسیده..... ادامه مطلب ...

    دست قطع شده در فلاسک آب

    دست قطع شده در فلاسک آب

    دستش قطع شده بود! ناصر هم ديد. دوتايي دويديمبه طرفش. رنگ به صورت نداشت. سريع به ناصر گفتم:- ناصر جان تو شريانش را ببند تا من يك فلاسك آب پيدا كنم.ناصر با تعجب نگاهم كرد:رضا مگر نمي‌داني مجروح نبايد آب بخورد؟!‌فلاسك آب را مي‌خواهي چكار؟
    جوابش را ندادم. دست قطع شده آن بسيجي را گرفتم و دويدم وسط جاده. ادامه مطلب ...

    جبهه و نماز

    جبهه و نماز

    می خواست برگرده جبهه بهش گفتم: پسرم! تو به اندازه ی سنّت خدمت کردی بذار اونایی برن جبهه که نرفته اند .
    چیزی نگفت و ساکت یه گوشه نشست.
     وقت نماز که شد ، جانمازم رو انداختم که نماز بخونم دیدم اومد و جانمازم رو جمع کرد. ادامه مطلب ...

    هدیه ( از خاطرات قاسم های کربلای ایران )

    هدیه ( از خاطرات قاسم های کربلای ایران )

    می گفت : می خواهم یه هدیه بفرستم جبهه . به خاطر کوچیکیش که رد نمی کنید؟ همه، همدیگر را نگاه کردند، ادامه مطلب ...

    پنچرگیری عراقی

    پنچرگیری عراقی

    راننده آمبولانس بودم در خط حلبچه، یك روز با ماشین بدون زاپاس رفته بودم جلو شهید و مجروح بیاورم. دست بر قضا یكی از لاستیكها پنچر شد... ادامه مطلب ...

    نصف لیوان آب

    نصف لیوان آب

    به من آب نرسید.
    بغل دستیم لیوان آبشو به من داد گفت من زیاد تشنم نیست.... ادامه مطلب ...

لوگوی سایت ابر و باد