شهیدیار

خاطرات شهدا - زندگینامه شهدا - وصیتنامه شهدا و ...

مطالب ایثارگران ( شهدا - مفقود الاثرها - اسرا )

وصیت نامه شهید رضا چراغی

وصیت نامه شهید رضا چراغی


همانا خداوند از مومنان جانشان و مالشان را خريد و در مقابل سراي بهشت را قرار داد و مومنان مي‌جنگند. در راه خدا مي‌كشند و كشته مي‌شوند. پس شاد باشيد به معامله‌اي كه سودا نموديد و اينست آن رستگاري بزرگ.
خداوندا توفيق عطا فرما كه از جمله كساني باشيم كه خود بشارت به آنها داده‌اي كه در اين معامله شركت جويند. واي كه جز تو كس ديگر ندارم. «الهي و ربي من لي غيرك» ادامه مطلب ...

وصیت نامه شهید حمید محمودی

وصیت نامه شهید حمید محمودی

این جانب، سرباز وظیفه سید حمید محمودی مستقر در جبهه ی غرب کشور می باشم. این بار که به مرخصی آمدم برحسب وظیفه احساس کردم که انسان باید در زندگی وصی خود را معین نماید. وصیت سفارشی است که انسان روی کاغذ می آورد و کمی درد دل می کند.  ادامه مطلب ...

وصیت نامه شهید محمد رضا عقیقی

وصیت نامه شهید محمد رضا عقیقی

در لحظاتی كه انقلاب اسلامی ما به رهبری امام خمینی موانعی را كه بر سر راه اسلام و انسانیت قرار دارد یكی پس از دیگری در هم می‌شكند و هر دم به انقلاب بزرگ و جهانی امام مهدی (عج) نزدیكتر می شود و موقعی كه در شهادت و لقاء الله بر روی جوانان و فرزندان اسلام عزیز باز گردیده است دری كه قرنها بر روی این امت كه بخواب فرو رفته بود, ادامه مطلب ...

زندگینامه شهید محمد رضا عقیقی

زندگینامه شهید محمد رضا عقیقی

در خانواده‌اي متدين و مذهبي ودر سال هزار و سيصد و چهل و يک ه ش در شيراز ديده به جهان گشود. دستهاي پرعطوفت خانواده, او را از همان كودكي به آغوش مهربان مساجد سپرد تا با صداي گرم خود گلدسته ها را به آواي اذان بنوازد و نواي توحيد و دعوت به خيرالعمل را در همه جا سر دهد. ادامه مطلب ...

پای تلفن سجده کرد ( از خاطرات شهید بابایی )

پای تلفن سجده کرد ( از خاطرات شهید بابایی )

برای دیدن من و بچه آمد قزوین .از خوشحالی این که بچه دار شده از همان دم در بیمارستان به پرستار ها و خدمتکارها پول داده بود ادامه مطلب ...

پوتین ( از خاطرات شهید زین الدین )

پوتین ( از خاطرات شهید زین الدین )

یادم هست بعد از عملیات خیبر ایشان دیر وقت آمد خانه؛سر تا پایش شنی و خاکی بود.خیلی خسته بود.آنقدر خسته که با پوتین سر سفره نشست.تا من غذا را آماده کنم،ایشان سر سفره خوابش برد.آمدم و آرام پوتینهایش را در آوردم که بیدار شد و با لحن خاصی گفت: ادامه مطلب ...

تولد مهدی ( از خاطرات شهید همت )

تولد مهدی ( از خاطرات شهید همت )

3روز بعد از تولد فرزندم مهدی، ساعت 3 صبح از منطقه برگشت، عوض اینکه برود سراغ بچه، آمد پیش من و گفت: «تو حالت خوبست ژیلا، چیزی کم و کسری نداری بروم برات بخرم؟ گفتم: الان؟ (3 صبح بود) گفت: خوب آره هر چیزی بخواهی بدو می روم،
می گیرم، می آورم.» ادامه مطلب ...

دو سه روزه کلافم ( از خاطرات شهید زین الدین )

دو سه روزه کلافم ( از خاطرات شهید زین الدین )

دو سه روزی بود می دیدم توی خودش است. پرسیدم « چته تو؟ چرا این قدر توهمی؟ » گفت « دلم گرفته. از خودم دل خورم. اصلا حالم خوش نیست. » گفتم » همین جوری ؟ ادامه مطلب ...

سرمای دم صبح ( از خاطرات شهید زین الدین )

سرمای دم صبح ( از خاطرات شهید زین الدین )

شاگرد مغازه ی کتاب فروشی بودم. حاج آقا گفت « می خواهیم بریم سفر. تو شب بیا خونه مون بخواب. » بد زمستانی بود. سرد بود. زود خوابیدم. ساعت حدود دو بود. در زدند. فکر کردم خیالاتی شده ام. در را که باز کردم، ادامه مطلب ...

فشنگ های روی زمین ( از خاطرات شهید باقری )

فشنگ های روی زمین ( از خاطرات شهید باقری )

بعد ار عملیات ، یک سطل گرفته بود دستش و فشنگ های روی زمین را جمع می کرد. می گفت ادامه مطلب ...

وصیت نامه شهید مصطفی ردانی پور

وصیت نامه شهید مصطفی ردانی پور

سپاس خداوندي را که انور جلال او از افق عقول بندگانش تابان است. و خواسته اش از زبان گوياي
کتاب و سنت نمايان. خدايي که دوستان خد را از دلبستگي به دنياي فريب کار رهانيد و به شادي
هاي گوناتگونشان رساند. ادامه مطلب ...

زندگینامه شهید مصطفی  ردانی پور

زندگینامه شهید مصطفی ردانی پور

در سال 1337  در يكي از خانه‌هاي قديمي منطقه‌ي مستضعف‌نشين (پشت مسجد امام) درشهر« اصفهان» متولد شد. پدرش از راه كارگري و مادرش از طريق قالي‌بافي مخارج زندگي خود را تأمين و آبرومندانه زندگي مي‌كردند و از عشق و محبت سرشاري نسبت به ائمه‌ي اطهار (ع) و حضرت زهرا (ع) برخوردار بودند، تا آنجا كه با همان درآمد ناچيز جلسات روضه‌خواني ماهانه در منزلشان برگزار مي‌شد. ادامه مطلب ...

تفحص شهدا ( شهیدان اسماعیل زاده موسوی )

تفحص شهدا ( شهیدان اسماعیل زاده موسوی )

طی عملیات تفحص، در منطقه چیلات، پیکر دو شهید پیدا شد…
یکی از این شهدا نشسته بود و با لباس و تجهیزات کامل به دیوار تکیه داده بود.
لباس زمستانی هم تنش بود. شهید دیگر لای پتو پیچیده شده بود.
معلوم بود که این دراز کش مجروح شده است. ادامه مطلب ...

تفحص شهدا ( شهیدان اسماعیل زاده موسوی )

تفحص شهدا ( شهیدان اسماعیل زاده موسوی )

طی عملیات تفحص، در منطقه چیلات، پیکر دو شهید پیدا شد…
یکی از این شهدا نشسته بود و با لباس و تجهیزات کامل به دیوار تکیه داده بود.
لباس زمستانی هم تنش بود. شهید دیگر لای پتو پیچیده شده بود.
معلوم بود که این دراز کش مجروح شده است. ادامه مطلب ...

علت شهادت : موش صحرایی گوشت خوار

علت شهادت : موش صحرایی گوشت خوار

عراقیها برا تضعیف روحیه ی ما فیلمای زننده پخش می کردند. یه روز یکی از بچه ها به نشانه اعتراض تلویزیون رو خاموش کرد. عراقی ها گرفتن و بردنش بیرون... ادامه مطلب ...

علت شهادت : موش صحرایی گوشت خوار

علت شهادت : موش صحرایی گوشت خوار

عراقیها برا تضعیف روحیه ی ما فیلمای زننده پخش می کردند. یه روز یکی از بچه ها به نشانه اعتراض تلویزیون رو خاموش کرد. عراقی ها گرفتن و بردنش بیرون... ادامه مطلب ...

وداع آخر (از خاطرات شهید مجید قنبری)

وداع آخر (از خاطرات شهید مجید قنبری)

مجيد ۱۸ سالش بود كه تصميم گرفت برود جبهه. هر كاري كرديم كه مانع رفتنش بشيم ،‌ فايده اي نداشت.باباش بهش گفت: تو بمون تا من برم ، هر وقت برگشتم تو برو. قبول نمي كرد و مي گفت بايد برم... ادامه مطلب ...

جعبه مهمات ( از خاطرات شهید مهدی باکری )

جعبه مهمات ( از خاطرات شهید مهدی باکری )

مهدی یک جعبه ی مهمات را داده بود طبقه زده بودند و به جای کتابخانه گذاشتیم کنار اتاق و کتابهایمان را چیدیم توش.می گفت:« اگه وقت نمی کنم بخونم، اقلا که چشمم بهشون می افته خجالت می کشم.» ادامه مطلب ...

چرا حاج همت در  پوتین بسیجی آب خورد؟ ( از خاطرات شهید همت )

چرا حاج همت در پوتین بسیجی آب خورد؟ ( از خاطرات شهید همت )

سرو صداها که بالا گرفت، بالاخره حاج همت متوجه شد و صحبت‌هایش را قطع کرد و پرسید: «برادر! اون جا چه خبره؟ یک کم تحمل کنید زحمت رو کم می‌کنیم».
کسی از میان صفوف به طرف حاجی رفت و چیزی در گوشش گفت. حاجی سری تکان داد و رو به جمعیت کرد و خیلی محکم و قاطع گفت: «آن برادری که باهاش برخورد شده بیاد جلو.» ادامه مطلب ...

دست قطع شده در فلاسک آب

دست قطع شده در فلاسک آب

دستش قطع شده بود! ناصر هم ديد. دوتايي دويديمبه طرفش. رنگ به صورت نداشت. سريع به ناصر گفتم:- ناصر جان تو شريانش را ببند تا من يك فلاسك آب پيدا كنم.ناصر با تعجب نگاهم كرد:رضا مگر نمي‌داني مجروح نبايد آب بخورد؟!‌فلاسك آب را مي‌خواهي چكار؟
جوابش را ندادم. دست قطع شده آن بسيجي را گرفتم و دويدم وسط جاده. ادامه مطلب ...

لوگوی سایت ابر و باد