شهیدیار

خاطرات شهدا - زندگینامه شهدا - وصیتنامه شهدا و ...

مطالب ایثارگران ( شهدا - مفقود الاثرها - اسرا )

از امام رضا (ع) اذن شهادت را گرفتم ( از خاطرات شهید غلامعلی رجبی )

از امام رضا (ع) اذن شهادت را گرفتم ( از خاطرات شهید غلامعلی رجبی )

دو روز مانده به عرفه پیش من آمد و گفت :عملیاتی در پیش است .گفتم برنامه عرفه و محرم را چکار می کنی ؟ جواب داد : ... ادامه مطلب ...

من عروسک نمی خواهم ( از خاطرات شهید حمید باکری)

من عروسک نمی خواهم ( از خاطرات شهید حمید باکری)

همسر حمید در حال جمع کردن لباس ها بود . حمید متوجه او شد . پرسید : این لباسها مال توست ؟ کدام لباس ها را می گفت ، این چند دست لباس که سالها همراه او بوده و فقط چند تای آنها را تازه خریده بود ادامه مطلب ...

نوزادی روی تابوت (از خاطرات شهید حبیب الله افتخاریان )

نوزادی روی تابوت (از خاطرات شهید حبیب الله افتخاریان )

ﺟﻠﻮﯼ ﺍﯾﻮﺍﻥ ﺑﻨﺪ ﭘﻮﺗﯿﻦﻫﺎﯾﺶ ﺭﺍ ﺑﺴﺖ ﻭ ﺩﺳﺖ ﻭ ﭘﺎی ﻣﺎﺩﺭﻡ ﺭﺍ ﺑﻮﺳﯿﺪ ﻭ ﺳﭙﺲ ﮔﻔﺖ ﺣﻼﻟﻢ ﮐﻨﯿﺪ . 
ﻣﺎﺩﺭ ﮔﻔﺖ : " ﺑﻤﺎﻥ، ﺩﻭ ﺭﻭﺯ ﺩﯾﮕﻪ ﻗﺮﺍﺭ ﺍﺳﺖ ﭘﺪﺭ ﺷﻮﯼ .. "  ادامه مطلب ...

زندگینامه شهید حبیب الله افتخاریان

زندگینامه شهید حبیب الله افتخاریان

​درسال 1334 در خانواده اي دامغاني از روستاي شهيدپرور وامرزان ديده به جهان گشود و در سن 3 سالگي از محبت پدر محروم گشت و سرپرستي او و خانواده اش را عمويش بر عهده گرفت ادامه مطلب ...

وصیتنامه شهید حبیب الله افتخاریان

وصیتنامه شهید حبیب الله افتخاریان

با سلام ودرود فراوان خدمت مهدی موعود (عج) و نایب بر حقش امام خمینی و با درود به امت شهیدپرورمان و با سلام ودرود به پدر و مادر ایثارگر و مهربانم، وصیت می کنم که... ادامه مطلب ...

زندگینامه شهید حبیب الله افتخاریان - 2

زندگینامه شهید حبیب الله افتخاریان - 2

در سال 1334 ه.ش در خانواده اي مذهبي در شهر بهشهر چشم به جهان گشود.در سن 4 سالگي پدر بزرگوارش به رحمت خدا رفت و تحت سرپرستي مادر صبور و شجاع و عموي مهربانش بزرگ شد ادامه مطلب ...

تحفه حضرت عباس ( از خاطرات شهید عباس کریمی )

تحفه حضرت عباس ( از خاطرات شهید عباس کریمی )

قهرود» يك روستاست از توابع كاشان. در اين روستا كشاورزي بود به نام «احمد» كه او هم يك زن و يك دختر شيرخواره توي خانه‌اش داشت. زن احمد بدزا بود، يعني هر چه بچه دنيا مي‌آورد سقط مي‌شدند، اين دختر كوچولو هم خدايي سالم مانده بود.«احمد» از خدا پسر مي‌خواست از طرفي هم نمي‌خواست عيالش اين همه اذيت شود. نيت كرد و رفت « كربلا». ادامه مطلب ...

ایستادن روی زانو ( از خاطرات شهید عباس کریمی )

ایستادن روی زانو ( از خاطرات شهید عباس کریمی )

تواضع و فروتنی عباس باور نکردنی بود. همیشه عادت داشت، وقتی من وارد اتاق می شدم، بلند می‏شد و به قامت می‏ایستاد.
یک روز وقتی وارد شدم روی زانوانش ایستاد. ترسیدم، گفتم: عباس چیزی شده، پاهایت چطورند؟ ادامه مطلب ...

طواف حرم ( از خاطرات شهید سید محمد تقی رضوی )

طواف حرم ( از خاطرات شهید سید محمد تقی رضوی )

دنیا که آمد٬دور حرم امام رضا طوافش دادند.شهید هم که شد باز دور همان حرم طوافش دادند.از این طواف تا به آن٬راهی بود پر از سر زندگی٬مبارزه٬ دانستن٬رنج٬جهاد٬جهاد و جهاد. ادامه مطلب ...

زندگی با یه جهادگر (از خاطرات شهید رضوی )

زندگی با یه جهادگر (از خاطرات شهید رضوی )

قبل از عقد گفت((تو زندگی باید صبور باشی٬زندگیت باید رو دوشت باشه٬از این شهر به اون شهر.زندگی با یه جهادگر یعنی همین.جنگم نبود من یه جا بند نمی شدم ادامه مطلب ...

وصیتنامه شهید سید محمدتقی رضوی

وصیتنامه شهید سید محمدتقی رضوی

رَبَّنا اَفْرغْ علینا صبرا و ثبت اقدامنا و النصرنا علی‌الَقومِ الکافِرینَ. با سلام و درود به پیشگاه آقا، امام زمان(عج) و امام خمینی و امت شهیدپرور اسلام. اول از همه، از خداوند می‌خواهم که گناهان این بندة نافرمان را به عظمت و جلالش ببخشد و بیامرزد؛ که بسیار بار گناهانم بر دوشم سنگینی دارد و تحمل عذاب جهنم را ندارم ادامه مطلب ...

دوتا آرزو تو زندگی داشت ( از خاطرات شهید حمزه علی احسانی )

دوتا آرزو تو زندگی داشت ( از خاطرات شهید حمزه علی احسانی )

همه زندگی اش با حضرت زهرا ' علیها السلام ' پیوند خورده بود.وقتی ازدواج کرد مهریه زنش شد ، مهریه حضرت زهرا ' علیها السلام ' دو تا آرزو توی زندگی داشت ادامه مطلب ...

من حسین خرازی هستم!

من حسین خرازی هستم!

به دفتر فرماندهى لشکر مراجعه نمودیم به اطاقى هدایت شدیم و از افراد حاضر در آن اطاق سراغ فرمانده لشكر را گرفتیم و درهمین حین اذان ظهر از بلندگوی مقر لشکر پخش شد،  آن فرد حاضر گفت برویم نماز اول وقت را بخوانیم آنگاه فرمانده با شما صحبت خواهد كرد.  ادامه مطلب ...

بچه ها من کربلا رامی بینم !( از خاطرات شهید علی اصغر خنکدار )

بچه ها من کربلا رامی بینم !( از خاطرات شهید علی اصغر خنکدار )

علی اصغر خنکدار در هنگام وداع، بلباسی را در آغوش گرفته بود و رهایش نمی کرد. در بین خداحافظی بچه ها، وداع آن دو نفر از همه تماشایی تر بود
دقائقی قبل از عملیات والفجر8، علی اصغر چهره ای متفکرانه به خود گرفته بود. وقتی قایق ها بسمت فاو حرکت کردند ادامه مطلب ...

وصیت نامه شهید علی اصغر خنکدار

وصیت نامه شهید علی اصغر خنکدار

خدایا، معبودا، بار الها به تقصیر خویش اعتراف کرده‌ایم و این بار نیز می‌گویم و می‌نویسم که انسانی گناهکارم و هیچ راهی برای خود نمی‌بینم و تنها روزنه امیدم به تو است و خدایا فقط تو را می‌پرستم و از تو یاری می‌جویم. خدایا بنده‌ای حقیر و ضعیفم و تحمل آتش‌هایی را که تجسم اعمال خلاف من می‌باشد را ندارم. دستم را بگیر و مرا در این امتحان الهی موفق و قلم عفو بر جرایم بکش.
الهی به حق هشت و چارت زمان بگذر شتر دیدی ندیدی ادامه مطلب ...

لباس نو ( از خاطرات شهید خنکدار )

لباس نو ( از خاطرات شهید خنکدار )

اصغر در روز عروسیش حتی يک دست لباس نو هم نخريد. كاپشنی هم که پوشیده بود، برای رفيقش بود. كفشش هم اصلاً معلوم نبود برای كیه. ادامه مطلب ...

آخرین پیامک  مهدی ( از خاطرات شهید مهدی عزیزی )

آخرین پیامک مهدی ( از خاطرات شهید مهدی عزیزی )

مهدی قبل از رفتن به سوریه، آخرین پیامکش را برای یکی از دایی هایش فرستاد:
دایی ! . ادامه مطلب ...

وصیت تلفنی ( از خاطرات شهید عزیزی )

وصیت تلفنی ( از خاطرات شهید عزیزی )

پنجشنبه دهم مرداد ماه بود که زنگ زد به برادرش و گفت سال خمسی ام رسیده. یه ماشین دربست بگیر و برو قم خمس من رو بده .. ادامه مطلب ...

عکس شهدا ( از خاطرات شهید  مهدی عزیزی )

عکس شهدا ( از خاطرات شهید مهدی عزیزی )

عباس آقا خادم مسجدامام رضاعلیه السلام تعریف می کرد:
یک روز نشسته بودم توی حیاط مسجد. مهدی آمد کنار من نشست . یک دفعه چشمش افتاد به عکس شهدا که بالای دیوارهای مسجد نصب شده بود. ادامه مطلب ...

هدیه شهید به مادرش ( از خاطرات شهید کاظم رستگار )

هدیه شهید به مادرش ( از خاطرات شهید کاظم رستگار )

 مادر من يك كلاس هم  سواد ندارد. در عالم خواب برادر شهيدم، شهيد كاظم رستگار را مي‌بيند كه به مادر مي‌گويد: مادر جان! من الان در بهشتم چه چيزي مي‌خواهي كه براي تو از آنجا بياورم؟ مادر به شهيد مي‌گويد: الان كه در بهشت هستي مي‌تواني از خدا بخواهي .. ادامه مطلب ...

لوگوی سایت ابر و باد