شهیدیار

خاطرات شهدا - زندگینامه شهدا - وصیتنامه شهدا و ...

مطالب تواضع

<123>
برادر بزرگتر و برادر کوچکتر ( از خاطرات حاج احمد متوسلیان )

برادر بزرگتر و برادر کوچکتر ( از خاطرات حاج احمد متوسلیان )

برای تهیه مهمات باید حاج احمد متوسلیان رو می دیدم ...به طرف اتاق فرماندهی رفتم ...در باز بود ، اما حاج احمد نبود ... ادامه مطلب ...

با یک پا چه کار می توانی کنی؟

با یک پا چه کار می توانی کنی؟

در عملياتي، پاي چپش را تقديم حضرت دوست كرده بود. بعد از بهبودي نسبي، با پاي چوبي، مجدداً عازم منطقه شد. 
روزي در هنگام حمل مهمات، اتومبيل آن‌ها مورد اصابت قرار گرفت و مجيد از اتومبيل به رودخانه پرت شد و پاي چوبي‌اش را آب برد.  ادامه مطلب ...

نان خشک ( خاطره ای از شهید حسن باقری )

نان خشک ( خاطره ای از شهید حسن باقری )

عصر بود که از شناسایی آمد. انگار با خاک حمام کرده بود. از غذا پرسید.  ادامه مطلب ...

خودت بخور و خودت پاسخگو باش ( از خاطرات شهید باکری )

خودت بخور و خودت پاسخگو باش ( از خاطرات شهید باکری )

چند روز بود كه صبح زود تا ظهر پشت خاك ريز مي رفت و محور عملياتي لشگر را تنظيم مي کرد . هواي گرم جنوب؛ آن هم در فصل تابستان، امان هر كسي را مي بريد. يكي از همين روزها نزديك ظهر بود كه آقا مهدي  به طرف سنگر بچه ها آمد و.... ادامه مطلب ...

شما چقدر شبیه آقای رجایی هستید!

شما چقدر شبیه آقای رجایی هستید!

ساعت حدود ١٠ صبح جمعه به شهر سنندج رسیدیم. قرار بود آقای رجایی، همان روز در نمازجمعه برای مردم سخن رانی كند.  ادامه مطلب ...

خدمتگزاران ( خاطره ای از شهید داود حیدری )

خدمتگزاران ( خاطره ای از شهید داود حیدری )

مي‌گويند داود دريادل بود. هيچ چيز به اندازه جان نيروها تا حد ممکن برايش مهم نبود.چادر فرماندهي‌اش هميشه بين نيروها برپا بود.... ادامه مطلب ...

تو چه کاره هستی؟ (خاطره ای از شهید داود حیدری )

تو چه کاره هستی؟ (خاطره ای از شهید داود حیدری )

در پادگان دوکوهه مستقربودند. مدتها بود که او را مي‌شناخت و با هم سلام و عليک داشتند. سعي مي‌کرد در هر فرصت مناسب کنار داود باشد. داود روحيه و اخلاق خوبي داشت اما بعضي وقتها يک مرتبه غيبش مي‌زد. ادامه مطلب ...

خیال نکنی کسی شده ای(از خاطرات شهید زین الدین )

خیال نکنی کسی شده ای(از خاطرات شهید زین الدین )

یه بار که به سختی تونست  خودش رو از چنگ بچه های بسیجی خلاص کنهبا چشای اشک آلود نشست و با خودش می گفت:مهدی......
  ادامه مطلب ...

دو سه تا از اون کوخ نشینا( از خاطرات شهید چیت سازیان )

دو سه تا از اون کوخ نشینا( از خاطرات شهید چیت سازیان )

لجم گرفت و گفتم: «آخه این آدم رو می شناسی که این جوری بهش اعتماد کردی؟»اون هم مثل من می لرزید، اما توی تاریکی خنده اش را پنهان نکرد و گفت.. ادامه مطلب ...

این همه بچه‌های خوش تیپ و خوب!( از خاطرات شهید همت )

این همه بچه‌های خوش تیپ و خوب!( از خاطرات شهید همت )

ببخشید من با حاج همت فرمانده لشکر 27 محمدرسول‌الله(ص) کار دارم»آن جوان خوشرو گفت «با همت چه کار دارید؟»
  ادامه مطلب ...

تازه فهمیدم بی‌خیال این حرف‌ها است!( از خاطرات شهید احمد عبدالهی )

تازه فهمیدم بی‌خیال این حرف‌ها است!( از خاطرات شهید احمد عبدالهی )

وقتی آمد توی اتاق، روی صندلی نشسته بودم. همه جلوی پایش بلند شدند، اما حتی وقتی به من دست می‌داد، باز سرجایم نشسته بودم. وقتی رفت، .  ادامه مطلب ...

اگه میگفت بمیر، می مردم!( از خاطرات شهید محمود کاوه )

اگه میگفت بمیر، می مردم!( از خاطرات شهید محمود کاوه )

یکی از بچه ها به شوخی پتویش را پرت کرد طرفم. اسلحه از دوشم افتاد و خورد توی سر کاوه. کم مانده بود سکته کنم؛ سر محمود شکسته بود و داشت خون می آمد. با خودم گفتم: الان است که یک برخورد ناجوری با من بکند ادامه مطلب ...

نوکر بسیجی ها ( از خاطرات شهید حسن باقری )

نوکر بسیجی ها ( از خاطرات شهید حسن باقری )

چند ساعتی بود که در محوطه دیدبانی بود و هی دستور میداد و سازماندهی میکرد. ادامه مطلب ...

میز ریاست ( از خاطرات شهید بروجردی )

میز ریاست ( از خاطرات شهید بروجردی )

پشت آن میز من رئیسم و مخاطبم ارباب رجوع هستن. من می آیم این طرف و کنار مردم می نشینم تا توی آن حال و هوای خاص.. ادامه مطلب ...

وظیفه شناسی ( از خاطرات شهید خرازی )

وظیفه شناسی ( از خاطرات شهید خرازی )

درهمین حال مسوول دژبانی با عجله آمد و گفت : داری چی کار می کنی ؟ نمی دونی ایشان فرمانده لشکر هستند!! ادامه مطلب ...

می‌گفت: هنر شهادت ندارم( شهید محمد رضادهقان )

می‌گفت: هنر شهادت ندارم( شهید محمد رضادهقان )

وقتی می دیدم اینطوری مودبانه حرف می‌زند و افتاده حال است به شوخی می‌گفتم: چقدر مودب هستی آقا جون شهید بازی در نیار. او جواب می داد:  ادامه مطلب ...

شستن دیگ ها ( از خاطرات شهید حامد جوانی )

شستن دیگ ها ( از خاطرات شهید حامد جوانی )

با عشق و علاقه خاصی هم این کار رو انجام می داد. وقتی عاشورا می شد برای هیئت چهار هزار تا نهار میدادیم که حامد منتظر می شد همه کم کم برن... ادامه مطلب ...

مردی که میخواست دیده نشود ( از خاطرات شهید حسین بادپا )

مردی که میخواست دیده نشود ( از خاطرات شهید حسین بادپا )

چرا که می خواست دیده نشود و هر که بخواهد منیت را کنار بگذارد و با اخلاص برای خدا کار کند وبین خود وخدا را اصلاح کند یقینا خداوند نیز بین او و مردم را اصلاح کرده .. ادامه مطلب ...

مصاحبه با همسر شهید محمود رادمهر

مصاحبه با همسر شهید محمود رادمهر

خواستند با همسر شهید مصاحبه کنند که عذر خواهی کرد و گفت :همسرم سفارش کرد «نبینم جایی بروی و از من تعریف کنی ادامه مطلب ...

او به جای دیگری وصل است

او به جای دیگری وصل است

حاج قاسم با ما تماس گرفت و گفت: فلانی اگر خسته نمی‌شوی، می‌خواهم روضه‌ای برای ما بخوانی. ادامه مطلب ...

<123>
لوگوی سایت ابر و باد