به محض تمام شدن نماز، شکیل اونیل را سوار ماشین کنند و سریع برگردانند تا به مسابقه برسد. هر طوری بود محمودرضا آنروز.. ادامه مطلب ...
شهادت لیاقت می خواهد سید از کوچکی دوست داست مثل داداشش شهید بشه..
ادامه مطلب ...
نظر به اینکه پسر این جانب مدت ۸ ماه است که در قید اسارت صدامیان کافر می باشد، اخیراً در نامه اش نوشته است که خیلی دلم برای پدربزرگم حاج آقا موسوی تنگ شده است.... ادامه مطلب ...
سید هادی پیگیر کارها بود و بهم گفت سجاد پایه ای؟ گفتم بسم الله مشکلاتی جلوی راه بود که نمیشد این حرکت انجام بشه روز عاشورا محمد رو دیدم.. ادامه مطلب ...
پرچم سیاهی تو دستش بود و می گفت : خودم از بالای اون ساختمون پایینش آوردم . به اون ساختمون نگاه کردم دیدم پرچم سرخ.. ادامه مطلب ...
برای همین پست و جایگاه بالایی در لشگر 25 کربلا داشت. شهید رادمهر خواب نداشت و در دیده بانی بی نظیر بود. او در کار بنایی استاد کار بود. وقت تعطیلات و فراغت.. ادامه مطلب ...
هر بار مرا می دید می گفت: تو آهنگران ما هستی. نام من را هم در تلفن اش آهنگران ثبت کرده بود و هر وقت تماس می گرفتم با نام حقیقی ام مرا به جا نمی آورد، تا صدایم را می شنید می گفت: ادامه مطلب ...
یک روز گفت من با خودم عهد کردم این کار را ترک کنم. با همتی که داشت سر عهدش ایستاد، آنقدر خوب شد که حتی به بقیه بچه ها تذکر می داد.. ادامه مطلب ...
یک شب به جایش پست دادم و فردا آن روز کلی از من تشکر کرد. فردا شب بعد از پست خودم نوبت شهید مشتاقی بود. حسابی خسته بودم و رفتم حسین را صدا کردم، گفتم .. ادامه مطلب ...
اما با این همه شوخ طبعی سر نترس و شجاعت خاصی داشت. همان طور که خوش خنده بود و بچه ها را می خنداند. پای روضه های اباعبدالله خیلی نمکی گریه می کرد. حاضرم قسم بخورم اگر.. ادامه مطلب ...
در جوابم به شوخی گفت: حاج میثم تو بخواب من بیدارم. غصه نخور! همه این تکفیری ها را من یکه و تنها حریفم.. ادامه مطلب ...
چند دقیقه ای دور منقل نشسته بودیم که از توی مشت اش چیزی را به سرعت ریخت توی منقل و بلا فاصله دور شد. آتش الو گرفته بود، همه ما افتادیم دنبال حسین که حسابی حالش را جا بیاوریم.. ادامه مطلب ...
چرا در اتاق را باز گذاشتی؟ بچه ها سرما می خورند. رو کرد به من و با خنده خاص خودش گفت: نه داداش! دیشب با این بچه ها کُری داشتیم. شب وقت خواب دیدم آب معدنی های ما نیست.. ادامه مطلب ...
با تمام این ها، اساتیدش واسش قابل احترام بودند و دوستشون داشت.و به خاطر تنبیه ها و جریمه ها کینه و دلخوری واسش به وجود نمیومد.. ادامه مطلب ...
خلاصه اون روزخیلی خوشحال بودن . گفت بایدعکس بگیرم بابچه هام من دیگه خانواده ام تکمیل شده یه پسر ویه دختر.. ادامه مطلب ...
محمودرضا از شیعیان کشورهای لبنان، عراق، سوریه، یمن و… رفیق داشت و گاهی در موردشان چیزهایی میگفت. یکبار پرسیدم: در میان مدافعان حرم، شیعههای لبنان بهترند یا عراق؟ گفت: ادامه مطلب ...
دفعه آخری که داشتم از پیش حاجی برمیگشتم،اومد جلوی پله های ساختمان فرماندهی و محكم بغلم کرد، زد پشتم وگفت: ادامه مطلب ...
امسالـ عیـد قـرار بـود قـسمتـ آخـر "فـرمانـده" را،بـسازیـم. هـمـه آمـاده بودیـم،کلـاه مـاهـی گـیری،را کـمی کـج،روی سـرم گـذاشـتـه بـودم حاج محمد دیدم . گـفـت..
ادامه مطلب ...
با آنکه معاون جهادی حزب الله محسوب میشد اما اصلا علاقهای به کسب مدارج سیاسی در حزب الله نداشت و عضو شورای رهبری هم نبود. بعد از سال ها و اصرارهای مکرر سید حسن .... ادامه مطلب ...
همه جا بود و هیچجا نبود. مثل ماهیای بود که در دست نمیآید. هر جا که میخواست حضور پیدا میکرد بدون آنکه کسی پی به حضورش ببرد یا او را بشناسد. زبان انگلیسی، فرانسه و فارسی را به خوبی عربی بلد بود و صحبت میکرد.... ادامه مطلب ...