شهیدیار

خاطرات شهدا - زندگینامه شهدا - وصیتنامه شهدا و ...

خاطرات

بسکتبال ( از خاطرات شهید بیضایی )

بسکتبال ( از خاطرات شهید بیضایی )

به محض تمام شدن نماز، شکیل اونیل را سوار ماشین کنند و سریع برگردانند تا به مسابقه برسد. هر طوری بود محمودرضا آنروز.. ادامه مطلب ...

موی سر ( از خاطرات شهید سید جواد اسدی )

موی سر ( از خاطرات شهید سید جواد اسدی )

شهادت لیاقت می خواهد سید از کوچکی دوست داست مثل داداشش شهید بشه..
  ادامه مطلب ...

پاسخ امام(ره) به نامه ی رمزی یک اسیر

پاسخ امام(ره) به نامه ی رمزی یک اسیر

نظر به اینکه پسر این جانب مدت ۸ ماه است که در قید اسارت صدامیان کافر می باشد، اخیراً در نامه اش نوشته است که خیلی دلم برای پدربزرگم حاج آقا موسوی تنگ شده است.... ادامه مطلب ...

ساخت موکب ( از خاطرات شهید محمد بلباسی )

ساخت موکب ( از خاطرات شهید محمد بلباسی )

سید هادی پیگیر کارها بود و بهم گفت سجاد پایه ای؟ گفتم بسم الله مشکلاتی جلوی راه بود که نمیشد این حرکت انجام بشه روز عاشورا محمد رو دیدم.. ادامه مطلب ...

پرچم سیاه ( از خاطرات شهید محمودرضا بیضایی )

پرچم سیاه ( از خاطرات شهید محمودرضا بیضایی )

پرچم سیاهی تو دستش بود و می گفت : خودم از بالای اون ساختمون پایینش آوردم . به اون ساختمون نگاه کردم دیدم پرچم سرخ.. ادامه مطلب ...

دیده بانی ( از خاطرات شهید محمود رادمهر )

دیده بانی ( از خاطرات شهید محمود رادمهر )

برای همین پست و جایگاه بالایی در لشگر 25 کربلا داشت. شهید رادمهر خواب نداشت و در دیده بانی بی نظیر بود. او در کار بنایی استاد کار بود. وقت تعطیلات و فراغت.. ادامه مطلب ...

گوشی هندلی ( از خاطرات شهید محمود رادمهر )

گوشی هندلی ( از خاطرات شهید محمود رادمهر )

هر بار مرا می دید می گفت: تو آهنگران ما هستی. نام من را هم در تلفن اش آهنگران ثبت کرده بود و هر وقت تماس می گرفتم با نام حقیقی ام مرا به جا نمی آورد، تا صدایم را می شنید می گفت: ادامه مطلب ...

ترک گناه ( از خاطرات شهید محمود رادمهر )

ترک گناه ( از خاطرات شهید محمود رادمهر )

یک روز گفت من با خودم عهد کردم این کار را ترک کنم. با همتی که داشت سر عهدش ایستاد، آنقدر خوب شد که حتی به بقیه بچه ها تذکر می داد.. ادامه مطلب ...

طلبکاری  برای پست ( از خاطرات شهید حسین مشتاقی )

طلبکاری برای پست ( از خاطرات شهید حسین مشتاقی )

یک شب به جایش پست دادم و فردا آن روز کلی از من تشکر کرد. فردا شب بعد از پست خودم نوبت شهید مشتاقی بود. حسابی خسته بودم و رفتم حسین را صدا کردم، گفتم .. ادامه مطلب ...

توی چای بچه ها نمک می ریخت ( از خاطرات شهید حسین مشتاقی )

توی چای بچه ها نمک می ریخت ( از خاطرات شهید حسین مشتاقی )

اما با این همه شوخ طبعی سر نترس و شجاعت خاصی داشت. همان طور که خوش خنده بود و بچه ها را می خنداند. پای روضه های اباعبدالله خیلی نمکی گریه می کرد. حاضرم قسم بخورم اگر.. ادامه مطلب ...

با «کورنت» می زنند پر پر می شوی ها ! ( از خاطرات شهید حسین مشتاقی )

با «کورنت» می زنند پر پر می شوی ها ! ( از خاطرات شهید حسین مشتاقی )

در جوابم به شوخی گفت: حاج میثم تو بخواب من بیدارم. غصه نخور! همه این تکفیری ها را من یکه و تنها حریفم.. ادامه مطلب ...

خرج توپ را ریخت توی منقل ( از خاطرات شهید حسین مشتاقی )

خرج توپ را ریخت توی منقل ( از خاطرات شهید حسین مشتاقی )

چند دقیقه ای دور منقل نشسته بودیم که از توی مشت اش چیزی را به سرعت ریخت توی منقل و بلا فاصله دور شد. آتش الو گرفته بود، همه ما افتادیم دنبال حسین که حسابی حالش را جا بیاوریم.. ادامه مطلب ...

بی خیال شو برادر ( از خاطرات شهید حسین مشتاقی )

بی خیال شو برادر ( از خاطرات شهید حسین مشتاقی )

چرا در اتاق را باز گذاشتی؟ بچه ها سرما می خورند. رو کرد به من و با خنده خاص خودش گفت: نه داداش! دیشب با این بچه ها کُری داشتیم. شب وقت خواب دیدم آب معدنی های ما نیست.. ادامه مطلب ...

شیطنت دوران تحصیل  ( از خاطرات شهید محمدرضا دهقان امیری )

شیطنت دوران تحصیل ( از خاطرات شهید محمدرضا دهقان امیری )

با تمام این ها، اساتیدش واسش قابل احترام بودند و دوستشون داشت.و به خاطر تنبیه ها و جریمه ها کینه و دلخوری واسش به وجود نمیومد.. ادامه مطلب ...

عکس یادگاری ( از خاطرات شهید نادر حمید )

عکس یادگاری ( از خاطرات شهید نادر حمید )

خلاصه اون روزخیلی خوشحال بودن . گفت بایدعکس بگیرم بابچه هام من دیگه خانواده ام  تکمیل شده یه پسر ویه دختر.. ادامه مطلب ...

شیعه‌های لبنان بهترند یا عراق؟ ( از خاطرات شهید بیضایی )

شیعه‌های لبنان بهترند یا عراق؟ ( از خاطرات شهید بیضایی )

محمودرضا از شیعیان کشورهای لبنان، عراق، سوریه، یمن و… رفیق داشت و گاهی در موردشان چیزهایی می‌گفت. یکبار پرسیدم: در میان مدافعان حرم، شیعه‌های لبنان بهترند یا عراق؟ گفت: ادامه مطلب ...

دیدار آخر ( از خاطرات شهید محمدناظری )

دیدار آخر ( از خاطرات شهید محمدناظری )

دفعه آخری که داشتم از پیش حاجی برمیگشتم،اومد جلوی پله های ساختمان فرماندهی و محكم بغلم کرد، زد پشتم وگفت:  ادامه مطلب ...

فرمانده ( از خاطرات شهید محمد ناظری )

فرمانده ( از خاطرات شهید محمد ناظری )

امسالـ عیـد قـرار بـود قـسمتـ آخـر "فـرمانـده" را،بـسازیـم. هـمـه آمـاده بودیـم،کلـاه مـاهـی گـیری،را کـمی کـج،روی سـرم گـذاشـتـه بـودم حاج محمد دیدم . گـفـت.. 

  ادامه مطلب ...

انتخابات شورای رهبری (  از خاطرات شهید حاج رضوان )

انتخابات شورای رهبری ( از خاطرات شهید حاج رضوان )

با آنکه معاون جهادی حزب الله محسوب می‌شد اما اصلا علاقه‌ای به کسب مدارج سیاسی در حزب الله نداشت و عضو شورای رهبری هم نبود. بعد از سال ها و اصرارهای مکرر سید حسن .... ادامه مطلب ...

آقای مترجم ( از خاطرات شهید حاج رضوان )

آقای مترجم ( از خاطرات شهید حاج رضوان )

همه جا بود و هیچ‌جا نبود. مثل ماهی‌ای بود که در دست نمی‌آید. هر جا که می‌خواست حضور پیدا می‌کرد بدون آن‌که کسی پی به حضورش ببرد یا او را بشناسد. زبان انگلیسی، فرانسه و فارسی را به خوبی عربی بلد بود و صحبت می‌کرد.... ادامه مطلب ...

لوگوی سایت ابر و باد