شهیدیار

خاطرات شهدا - زندگینامه شهدا - وصیتنامه شهدا و ...

خاطرات

مدارا با اسیر ( از خاطرات حاج احمد متوسلیان )

مدارا با اسیر ( از خاطرات حاج احمد متوسلیان )

)حاج احمد آمد طرف بچه‌ها.از دور پرسيد«چي شده؟» يک نفر آمد جلو و گفت«هرچي به‌ش گفتيم مرگ بر صدام بگه،نگفت.به امام توهين کرد،من هم زدم توي صورتش.» ادامه مطلب ...

بیت المال ( از خاطرات حاج احمد متوسلیان)

بیت المال ( از خاطرات حاج احمد متوسلیان)

آخرين نفري که از عمليات برمي‌گشت خودش بود.يک کلاه خود سرش بود،افتاد ته دره.حالا آن طرف دموکرات‌ها بودند و آتششان هم سنگين.تا نرفت کلاه خود را برنداشت...
  ادامه مطلب ...

مرسی ( از خاطرات حاج احمد متوسلیان )

مرسی ( از خاطرات حاج احمد متوسلیان )

خرما تعارفم کرد.گفتم«مرسي.گفت«چي گفتي؟»ـ گفتم مرسي.ظرف خرما را داد دست يکي ديگر.گفت«بخيز.»
  ادامه مطلب ...

هدیه ( از خاطرات قاسم های کربلای ایران )

هدیه ( از خاطرات قاسم های کربلای ایران )

می گفت : می خواهم یه هدیه بفرستم جبهه . به خاطر کوچیکیش که رد نمی کنید؟ همه، همدیگر را نگاه کردند، ادامه مطلب ...

شما چقدر شبیه آقای رجایی هستید!

شما چقدر شبیه آقای رجایی هستید!

ساعت حدود ١٠ صبح جمعه به شهر سنندج رسیدیم. قرار بود آقای رجایی، همان روز در نمازجمعه برای مردم سخن رانی كند.  ادامه مطلب ...

شجاعت مثال زدنی ( از خاطرات شهید داود حیدری )

شجاعت مثال زدنی ( از خاطرات شهید داود حیدری )

داود به همراه بقيه نيروها به مقر اسرائيلي‌ها مي‌رفت و عکس و پرچم کشور ايران راروي تانکها و تجهيزات دشمن مي‌چسباند و .... ادامه مطلب ...

خدمتگزاران ( خاطره ای از شهید داود حیدری )

خدمتگزاران ( خاطره ای از شهید داود حیدری )

مي‌گويند داود دريادل بود. هيچ چيز به اندازه جان نيروها تا حد ممکن برايش مهم نبود.چادر فرماندهي‌اش هميشه بين نيروها برپا بود.... ادامه مطلب ...

تو چه کاره هستی؟ (خاطره ای از شهید داود حیدری )

تو چه کاره هستی؟ (خاطره ای از شهید داود حیدری )

در پادگان دوکوهه مستقربودند. مدتها بود که او را مي‌شناخت و با هم سلام و عليک داشتند. سعي مي‌کرد در هر فرصت مناسب کنار داود باشد. داود روحيه و اخلاق خوبي داشت اما بعضي وقتها يک مرتبه غيبش مي‌زد. ادامه مطلب ...

پیر مرد ( از خاطرات شهید مهدی باکری )

پیر مرد ( از خاطرات شهید مهدی باکری )

فکش اذیتش می کرد. دکتر معاینه کرد و گفت « فردا بیا بیمارستان. » باید عکس می گرفت. عکسش که آماده شد، رفتیم دکتر بیند. وسط راه غیبش زد.  ادامه مطلب ...

اهل سنت ( از خاطرات شهید مهدی باکری )

اهل سنت ( از خاطرات شهید مهدی باکری )

عملیات که شروع شد، تازه فهمیدیم صد کیلومتر از مرز را داده دست نیروهای اهل سنت. بیش ترشان هم محلی . توی جلسه ی توجیهی هم هیچ حرفی نزده بود. ادامه مطلب ...

کفاره گناه ( از خاطرات شهید مهدی باکری )

کفاره گناه ( از خاطرات شهید مهدی باکری )

شهر دار ارومیه که بود، دوهزار و هشت صد تومان حقوق می گرفت. یک روز به م گفت« بیا این ماه هرچی خرجی داریم رو کاغذ بنویسیم، تا اگه آخرش چیزی اضافه اومد بدیم به یه فقیر.» .» ادامه مطلب ...

کمپوت گیلاس ( از خاطرات شهید خرازی )

کمپوت گیلاس ( از خاطرات شهید خرازی )

مرحله اول عملیات که تمام می شود، آزاد باش می دهند و یک جعبه کمپوت گیلاس؛ خنک ، عین یک تکه یخ . انگار گنج پیدا کرده باشیم توی این گرما. از راه نرسیده، می گوید«می خواین از مهمونتون پذیرایی کنین؟» .» 
ادامه مطلب ...

بی سیم چی ( از خاطرات شهید خرازی )

بی سیم چی ( از خاطرات شهید خرازی )

بی سیم چی حاجی بودم . یک وقت هایی خبر های خوب از خط می رسید و به حاجی می گفتم. بر می گشتم میدیدم توی سجده است..
ادامه مطلب ...

نمازاول وقت ( از خاطرات شهید خرازی )

نمازاول وقت ( از خاطرات شهید خرازی )

 مجبرویم صبح تا عصر گشت بزنیم. مراقب بچه ها باشیم. عصر که می شه ، می پریم پایین ، صبحونه و ناهار و شام رو یک جا می خوریم. » پرسید « پس کی نماز می خونی؟ » . ادامه مطلب ...

همسایه بودن یعنی همین ( از خاطرات شهید رجایی )

همسایه بودن یعنی همین ( از خاطرات شهید رجایی )

ما همسایه شهید رجائی بودیم و او نخست وزیر شده بود. اتفاقا همان روزها ما کمی کار تعمیرات ساختمانی داشتیم . صبح روزی که مواد زاید بنایی را با شوهرم به کوچه می بردیم او از نانوایی محل نان خریده بود و به منزل می رفت   ادامه مطلب ...

با کفش روی موکت ( از خاطرات شهید رجایی )

با کفش روی موکت ( از خاطرات شهید رجایی )

وقتی آن شب فراموش نشدنی هزینه تعویض موکت فرسوده کف اتاقش در نخست وزیری را که مبلغی ناچیز (۲۵۰۰ تومان ) شده بود نپذیرفت و توضیح می خواست گفتم :

  ادامه مطلب ...

نگران آن روزم باش! ( از خاطرات شهید رجایی )

نگران آن روزم باش! ( از خاطرات شهید رجایی )

ای عزیز! این چه وضعی است که شما دارید چرا به خود نمی رسید و این قدر زندگی را به خود سخت گرفته اید از شما توقع نداریم مانند نخست وزیران دوره ستم شاهی باشید لااقل یک زیر پیراهن درست و حسابی به تن کنید! مثل این که شما نخست وزیرید ادامه مطلب ...

کیسه  برنج بر دوش ( از خاطرات شهید رجایی )

کیسه برنج بر دوش ( از خاطرات شهید رجایی )

​یک روز وقتی رجائی نخست وزیر را دیدم که مانند همان معلم ساده سال های پیشین کیسه برنج و نیاز روزانه خانه را با دوش خویش به منزل می برد داشتم کلافه می شدم و بی اختیار به سویش دویدم . پس از سلام گفتم :  ادامه مطلب ...

غذای فرمانده ( از خاطرات شهید بابایی )

غذای فرمانده ( از خاطرات شهید بابایی )

زمانی که در قرارگاه رعد بودیم بنابر ضرورت های پروازی و موقعیت های ویژه جنگی تیمسار بابایی دستور دادند تا برای خلبانان شکاری غذای مخصوص پخته شود، ولی خود جناب بابایی با توجه به اینکه بیشترین پروازهای جنگی را انجام می دادند.. ادامه مطلب ...

دیدار در عرفات ( از خاطرات شهید بابایی )

دیدار در عرفات ( از خاطرات شهید بابایی )

در صحرای عرفات وقتی روحانی کاروان مشغول خواندن دعای روز عرفه بود و حجاج می گریستند من یک لحظه نگاهم به گوشه سمت راست چادر محل استقرارمان افتاد . ناگهان... ادامه مطلب ...

لوگوی سایت ابر و باد