شهیدیار

خاطرات شهدا - زندگینامه شهدا - وصیتنامه شهدا و ...

خاطرات ایثارگران ( شهدا - مفقود الاثرها - اسرا )

شهدا و ماه رمضان

شهدا و ماه رمضان

برا اینکه روزه بگیریم نقشه های زیادی می کشیدیم.بچه ها غذای ظهر رو توی نایلون می ریختند و زیر پیرهنشون پنهان می کردند.. ادامه مطلب ...

بوی خوش ( از خاطرات شهید عبدالمهدی کاظمی )

بوی خوش ( از خاطرات شهید عبدالمهدی کاظمی )

بیشتر از همه جا بچه ام و لباسهاش این عطر رو گرفته بودند. تمام خانه یک طرف ولی بچه ام بسیار این بوی خوش را میداد  به طوری که او را به آغوش میکشیدم.. ادامه مطلب ...

احترام به حضرت آقا ( از خاطرات شهید مسلم  خیزاب )

احترام به حضرت آقا ( از خاطرات شهید مسلم خیزاب )

کار همیشگی اش بود لباس نظامی اش را که می پوشید دست به سینه می گذاشت و سلام به امام حسین(علیه السلام) می داد بعد هم رو به عکس حضرت  آقا می ایستاد.. ادامه مطلب ...

چراغ خاموش ( از خاطرات شهید حسن باقری )

چراغ خاموش ( از خاطرات شهید حسن باقری )

حسن لامپ اتاق را روشن کرد تا عکس‌ها خراب نشود. زود سه چهار عکس پشت سر هم گرفت و نشست روی زمین. سکوت بر اتاق حاکم شد... ادامه مطلب ...

اسمم را روی پایم بنوسید ( از خاطرات شهید علی اصغر قربانی )

اسمم را روی پایم بنوسید ( از خاطرات شهید علی اصغر قربانی )

گفت: من یقین دارم فردا شهیدمیشم.برای اینکه جنازه ام روی زمین نماند،اسمم راروی پایم بنویسید.یکی باماژیک.. ادامه مطلب ...

ترور نافرجام ( از خاطرات شهید حمید تقوی فر )

ترور نافرجام ( از خاطرات شهید حمید تقوی فر )

پس از ترور نافرجام حاج حمید برخی اقوام تماس گرفتند و خبر دادند که صدام برای سر حاج حمید جایزه گذاشته است . اقوام از من می خواستند.. ادامه مطلب ...

نذر ( از خاطرات شهید  محمدرضا فرجادی کوشا )

نذر ( از خاطرات شهید محمدرضا فرجادی کوشا )

سرانجام در تاریخ ۲۷ ارديبهشت۱۳۶۲ در۱۵ سالگی در منطقه ی قصر شیرین در جبهه غرب کشور به فيض عظماي شهادت نائل آمد.

  ادامه مطلب ...

صدای عَر عَر الاغی از راه دور..

صدای عَر عَر الاغی از راه دور..

همه زدند زیر خنده. سرباز عراقی که شمارش اُسرا، آن هم توی ردیف آخر از دستش رفته بود، با عصبانیت به مسئول آسایشگاه گفت: چرا می‌خندن صبح اولِ وقت.. ادامه مطلب ...

بیسیم چی ( از خاطرات شهید مجید سپاسی )

بیسیم چی ( از خاطرات شهید مجید سپاسی )

گفت: ببینیم, تو برنده ای یا من پشت تخته سنگی نشسته بودیم. صدای سوت خمپاره آمد.

  ادامه مطلب ...

برق گرفتگی ( از خاطرات شهید مسعود عسگری )

برق گرفتگی ( از خاطرات شهید مسعود عسگری )

 من که خواب بودم به دور از چشم من قیچی را برداشته بود و داخل پریز برق فرو کرده بود.. ادامه مطلب ...

حقوق شهردار ( از خاطرات شهید مهدی باکری )

حقوق شهردار ( از خاطرات شهید مهدی باکری )

چند ماه کارآموز بودم بعد یکی از کارمندان که بازنشست شده بود من جای اون مشغول شدم.شش ماه بعد رئیس شهرداری استعفاء کرد و رفت جبهه.. ادامه مطلب ...

سخت کوش ( از خاطرات شهید محمودرضا بیضایی )

سخت کوش ( از خاطرات شهید محمودرضا بیضایی )

گفت چهار روز است خانه نرفته‌ام. گفتم بیابان بودی؟ گفت آره! گفتم چرا خانه نمیروی؟ گفت چند تا از بچه ها آمده‌اند آموزش، خیلی مستضعفند؛ یکیشان.. ادامه مطلب ...

شهدای گمنام ( از خاطرات شهید مصطفی  صدرزاده )

شهدای گمنام ( از خاطرات شهید مصطفی صدرزاده )

برای اینکه به سوریه برود به مزار شهدای اندیشه رفت و شهدای گمنام را قسم داد که راه.. ادامه مطلب ...

حفظ قرآن ( از خاطرات شهید سید مصطفی صدرزاده )

حفظ قرآن ( از خاطرات شهید سید مصطفی صدرزاده )

از سوریه زنگ می زد و تاکید می‌کرد که فاطمه قرآن حفظ کند که الان فاطمه حافظ 4 جزء قرآن است.مصطفی با خود قرار گذاشته بود که هر زمانی که از یاد شهدا غافل شد.. ادامه مطلب ...

مصداق ایمان ( از خاطرات شهید حمیدرضا اسدالهی )

مصداق ایمان ( از خاطرات شهید حمیدرضا اسدالهی )

اﯾﻦﻫﺎ ﻫﻤﻪ ﻣﺼﺪاق اﯾﻤﺎن ﺑﻮد ﻣﻦﭼﯿﺰﻫﺎﯾﯽ را ﮐﻪ ﻣﯽﺧﻮاﺳﺘﻢ را در ﺣﻤﯿﺪ آﻗﺎدﯾﺪم.. ادامه مطلب ...

نماز اول وقت ( از خاطرات شهید علیرضا بریری )

نماز اول وقت ( از خاطرات شهید علیرضا بریری )

همه تلاش خودش رو میکرد تااینکه درهرموقعیتی هست خودشو به نماز اول وقت برسونه وعلی الخصوص براے.. ادامه مطلب ...

دعا برای شهادت ( از خاطرات شهید صادق عدالت اکبری )

دعا برای شهادت ( از خاطرات شهید صادق عدالت اکبری )

دقیقا همان لحظه ای که به این مسئله فکر می کردم مزار شهید صـــــادق جنگی را دیدم .
 در آن لحظه حال عجیبی پیدا کردم اما بعداز آن به این دعا مصمم شدم ادامه مطلب ...

معجزه اذان ( از خاطرات شهید ابراهیم هادی )

معجزه اذان ( از خاطرات شهید ابراهیم هادی )

با تعجب ديديم كه صدای تيراندازی عراقی‌ها قطع شده! ولی همان موقع يک گلوله شليک شد و به ابراهيم اصابت كرد ما هم آورديمش عقب! امدادگر زخم گردن ابراهيم را بست ناگهان متوجه شدیم.. ادامه مطلب ...

دعا کنید من شهید شوم ( از خاطرات شهید رسول خلیلی )

دعا کنید من شهید شوم ( از خاطرات شهید رسول خلیلی )

آقا مرتضی ‌گفت؛ من همانجا چشمم پر اشک شد، رفتم پشت چادرها و شروع کردم به گریه که این بچه در این سن و سال چقدر از امثال ما سبقت گرفته.. ادامه مطلب ...

دفاع از ولایت ( از خاطرات شهید رسول خلیلی )

دفاع از ولایت ( از خاطرات شهید رسول خلیلی )

بعد رسول بلند می‌شود و به اعتراض می‌گوید آقا اینها اسراف نیست! حرام هم نیست! بلکه حسنه است و ثواب هم دارد! ما تازه با بچه‌ها داریم پول جمع می‌کنیم که به‌خاطر ورود رهبری در مدرسه.. ادامه مطلب ...

لوگوی سایت ابر و باد