اشتراک گذاری این مطلب در تلگرام
نزدیک یک هفته بود که سوریه بودیم.
موقع ناهار و شام که می شد علیرضا غیبش می زد.
بهش گفتیم: مشکوک میزنی علیرضا، کجا میری؟
گفت: وقتی شما مشغول ناهار خوردن هستین،
من میرم به فاطمه و ریحانه ( دختر شش ساله و هشت ماهه اش ) زنگ میزنم...