شهیدیار

خاطرات شهدا - زندگینامه شهدا - وصیتنامه شهدا و ...

خاطرات ایثارگران ( شهدا - مفقود الاثرها - اسرا )

وظیفه ماست با برخورد مناسب این ها را اصلاح کنیم ( از خاطرات شهیدهادی شجاع )

وظیفه ماست با برخورد مناسب این ها را اصلاح کنیم ( از خاطرات شهیدهادی شجاع )

بازرسی ای که در اسلامشهر می گذاشتیم وقتی مجرم یا متهمی را دستگیر می کردیم به هیچ وجه اهانت نمی‌‏کرد و می‏‌گفت.. ادامه مطلب ...

بفرمایید تا زمان عروسی را عقب تر بیاندازم ( از خاطرات شهید هادی شجاع )

بفرمایید تا زمان عروسی را عقب تر بیاندازم ( از خاطرات شهید هادی شجاع )

​در بسیاری از رزمایش ها با هم بودیم آنقدر جهاد را دوست داشت که به سردار نصیری گفته بود اگر بحث ازدواجم.. ادامه مطلب ...

دلم نمی خواست راه تمام شود ( از خاطرات شهید هادی شجاع )

دلم نمی خواست راه تمام شود ( از خاطرات شهید هادی شجاع )

تازه نامزد کرده بود و زنگ زد گفت ماشینم خراب شده اگر می توانی بیا ماشین را به تعمیرگاه ببریم با یک وانت رفتم پیشش و  ادامه مطلب ...

این عکس را برای همیشه نگه دار مادر ( از خاطرات شهید هادی شجاع )

این عکس را برای همیشه نگه دار مادر ( از خاطرات شهید هادی شجاع )

وقتی خبر شهادتش را شنیدم رفتم منزلشان و مادرش را دیدم و عکس شهید بیضایی بر دیوار اتاق نصب بود  ادامه مطلب ...

این عکس را برای همیشه نگه دار مادر ( از خاطرات شهید هادی شجاع )

این عکس را برای همیشه نگه دار مادر ( از خاطرات شهید هادی شجاع )

وقتی خبر شهادتش را شنیدم رفتم منزلشان و مادرش را دیدم و عکس شهید بیضایی بر دیوار اتاق نصب بود  ادامه مطلب ...

حرف وعمل ( از خاطرات شهید محسن حججی )

حرف وعمل ( از خاطرات شهید محسن حججی )

محسن جوانی مؤمن و مقید بود، به هیچ عنوان پدر و مادر خود را آزار نمی‌داد؛. ادامه مطلب ...

حجاب ( از خاطرات شهید محسن حججی )

حجاب ( از خاطرات شهید محسن حججی )

 اگر جایی در بین دوستان می‌دید که حجاب رعایت نمی‌شود و به صراحت اعلام می‌کرد ... ادامه مطلب ...

گفت ممکن است یک روز برود و دیگر بر نگردد( از خاطرات شهید رضا حاجی زاده )

گفت ممکن است یک روز برود و دیگر بر نگردد( از خاطرات شهید رضا حاجی زاده )

 در مورد کارش گفت و اینکه در گردان تکاوری است و مأموریت زیاد می‌رود. البته تأکید کرد که .. ادامه مطلب ...

می دانست طاقت دوری اش را ندارم( از خاطرات شهید رضا حاجی زاده )

می دانست طاقت دوری اش را ندارم( از خاطرات شهید رضا حاجی زاده )

 وقتی بحثمان می‌شد من نمی توانستم خودم را کنترل کنم، یکسره غر می زدم و با عصبانیت می‌گفتم تو مقصری، تو باعث.. ادامه مطلب ...

فیلمبردار آمد داخل از من پرسید چه آرزویی داری( از خاطرات شهید رضا حاجی زاده )

فیلمبردار آمد داخل از من پرسید چه آرزویی داری( از خاطرات شهید رضا حاجی زاده )

من رضا را خیلی دوست داشتم، فکر می کنم عشق ما خیلی خاص بود. بعد از رضا پرسید شما چه آرزویی دارید؟ گفت همین که خانم گفت.. ادامه مطلب ...

دوست داشتم فقط برای من باشد( از خاطرات شهید رضا حاجی زاده )

دوست داشتم فقط برای من باشد( از خاطرات شهید رضا حاجی زاده )

خیلی بهش حساس بودم. دوست داشتم فقط برای من باشد. آخرین دفعه هم بهش گفتم: می­‌خواهی بروی اجازه می­‌دهم ولی باید یک قول بدی... ادامه مطلب ...

حق مأموریتش اندازه یکماه نشاء کاری بود( از خاطرات شهید رضا حاجی زاده )

حق مأموریتش اندازه یکماه نشاء کاری بود( از خاطرات شهید رضا حاجی زاده )

یکبار اندازه مبلغی را که به عنوان حق مأموریت داده بودند گفت کلش به قدری بود که ما همان پول را .. ادامه مطلب ...

پیام همسر شهید مدافع حرم رضا حاجی زاده

پیام همسر شهید مدافع حرم رضا حاجی زاده

الحمدالله رب العالمین این سعادت نصیبم شدودر زمره ی رهروان خانم ام المصائب زینب کبری (س)نائل آمدم  ادامه مطلب ...

پرچم سه رنگ ( از خاطرات شهید حسن قاسمی دانا )

پرچم سه رنگ ( از خاطرات شهید حسن قاسمی دانا )

پرچم خاکی و پاره بود. اول آن را به سر و صورتش کشید و بعد به من گفت:
«این را یک جایی بگذار که فراموش نکنی. هروقت من مُردم آن را روی جنازه‌ام بکش». ادامه مطلب ...

چراغ های روشن ( از خاطرات شهید حسن قاسمی دانا )

چراغ های روشن ( از خاطرات شهید حسن قاسمی دانا )

 من عصبانى شدم با مشت تو پشتش زدم و گفتم مارو می زنند .
دوباره خندید .و گفت: مگر خاطرات شهید کاوه رو نخوندى .
  ادامه مطلب ...

جهیزیه ( از خاطرات شهید حزب الله لبنان ربیع قیصر )

جهیزیه ( از خاطرات شهید حزب الله لبنان ربیع قیصر )

شهید ربیع قیصر در لبنان ازدواج کرداما تمام جهیزیه همسرش را از ایران خریدوپول بار هواپیمابرای انتقال به لبنان راهم داد تا... ادامه مطلب ...

از خاطرات شهید ربیع قیصر

از خاطرات شهید ربیع قیصر

ربیع در جنگ 33 روزه در تابستان 1385، با نام عملیاتی "حاج علی" به عنوان مسئول یک تیم ضدزرهی وارد میدان شد.. ادامه مطلب ...

نامه ( از خاطرات شهید علی محمد اربابی )

نامه ( از خاطرات شهید علی محمد اربابی )

“درساعت‌های اوج عملیات ،درحالی که حدود نیمه شب بود ناگهان به فکر نامه افتادم و به سراغ آن رفتم ادامه مطلب ...

زورو بازی در جبهه

زورو بازی در جبهه

از روزي كه او آمد، اتفاقات عجيبي در اردوگاه تخريب افتاد. لباس هاي نيروها كه خاكي بود و در كنار ساكهايشان قرار داشت، شبانه شسته مي شد... ادامه مطلب ...

دلمو لرزوندی ولی ایمانمو نمیتونی بلرزونیا ( از خاطرات شهید حمید سیاهکالی مرادی )

دلمو لرزوندی ولی ایمانمو نمیتونی بلرزونیا ( از خاطرات شهید حمید سیاهکالی مرادی )

با خودم کنار اومده بودم که من اینو تا ابد کنارم نخواهم داشت یه روزی از دستش میدم اونم با شهادت
وقتی که گفت میخواد بره… ادامه مطلب ...

لوگوی سایت ابر و باد