«مادر! به حضرت آقا گفتم پدر و مادرم به فدایات. شما و آقا را فدای حضرت آقا کردم.» میگفتند به آقا گفتم آقا شما امر بفرما، ادامه مطلب ...
چون من خدمت نظام را میکنم، خدا به این بچه آرامش داده است که بتوانی دست تنها به کارهایات برسی. آن روز به ایشان گفتم بچه دارد گریه میکند و کاری از دستام برنمیآید. ادامه مطلب ...
در هر شرایطی هم به من میگفت: «مادر! فقط یک چیز میخواهم، شهادت. از شما میخواهم برایام شهادت را از خدا بخواهید. ادامه مطلب ...
شبها نمازشب می خوند. اولین نفر بود که بلند میشد اذان می گفت و نماز جماعت برگزار می کرد .. ادامه مطلب ...
علیرضا آماده شد بریم عملیات. توی راه یکی از بچه ها بهش آجیل تعارف کرد . علیرضا گفت: ادامه مطلب ...
سریع سوار ماشینش کردیم ، هنوز نبضش میزد و داشت خس خس می کرد. توسل کردیم به حضرت زهرا ، اما علیرضا انتخاب شده بود و فدای زینب سلام الله علیها شد. ادامه مطلب ...
موقع ناهار و شام که می شد علیرضا غیبش می زد. بهش گفتیم: مشکوک میزنی علیرضا، کجا میری؟ گفت: ادامه مطلب ...
در آخرین روزهای سال 1357 بود که من و علیاکبر بر سر سفره عقد نشستیم. خوب به خاطر دارم بعد از امضای دفتر عقد، علیاکبر رو به من کرد و گفت: «من دارم، میروم» پرسیدم: «کجا؟!» ادامه مطلب ...
اما خداوند را به خاطر وجود حسین شکر میکرد. بچه را در آغوش گرفت و بوسید، از من پرسید: «رزمنده است یا رزمندهپرور؟» گفتم: ادامه مطلب ...
تا میتوانی نماز شب را ترک نکن و همیشه با وضو و غسل شهادت باش، به خاطر اینکه اگر انسان این برنامه الهی را داشته باشد، به ملکوت اعلی خواهد رسید.» ادامه مطلب ...
اهالی روستا وارد حیاط شدند. همه اشک میریختند و گریه میکردند اما من دوست داشتم به وصیت علی اکبرم عمل کنم. علی در نامهای برایم نوشته بود: ادامه مطلب ...
گفتم:«خوب من را تنبيه كردي.» پرسيد: كجا! گفتم: «در پادگان! 10 تا كلاغ پر!» گفت: مگر تو بودي كلاغ پر رفتي؟ گفتم يعني من را نشناختي؟ گفت: . ادامه مطلب ...
نکته ای که منو خیلی منقلب کرد این بود با آنکه پیکر 11روز در آفتاب و باران بود و هوای حلب در اون موقع متغیر بود جنازه هیچ بویی نمیداد در حالیکه جنازه افراد در کمتر از 24ساعت بو میگیره ادامه مطلب ...
محمودرضا گاهی با اهلش بهقدری شوخ بود که تا سر کار گذاشتن وحشتناک طرف پیش میرفت، من بهعنوان برادرش هیچوقت طرف شوخی او قرار نگرفتم. ادامه مطلب ...
جواب مادرش گفت شما چطور دلتون راضی میشه سرباز بی بی زینبو مانع رفتنش بشید با این حرفش مادرش بغض کردو اشک ازچشماش جاری شد اون روز مادرش راهی شیراز بود بااین حرف شهیدمرتضی.. ادامه مطلب ...
چی شده بى بى جان. ایشون فرمودن پسرم وقتى دشمن گلوله اى به سمت شماشلیک میکنه بادست راستم جلواون گلوله رومیگیرم تابه شمانخوره واسه همین خونى شده وزمانى که شما.. ادامه مطلب ...
شهیدی که هیچ وقت نماز جماعتش ترک نمیشدو ۲۰سال نماز صبحش را در مسجد خواند ادامه مطلب ...
آن روزها فامیلی بنده، همدانی نبود. روز پنجم جنگ که حاج محمد بروجردی به سرپل ذهاب آمد، بعد از بازدید مفصل و دقیقی که از منطقه داشت، رو کرد به بنده و با آن لبخند ملیح و دلنشین و ته لهجهی قشنگ لرستانی خودش، گفت: ادامه مطلب ...
تعریف کرد که: بهش گفتم علی (روح الله) نزدیک 60 روزه که اینجایی، بسه دیگه نمیخوای برگردی؟ تو صورتم نگاه هم نکرد، همونجوری که داشت کارشو انجام میداد جواب داد: ادامه مطلب ...
ناگهان محمد گفته بود دیگه خسته شدم.یکی از همرزمانش ناراحت میشود و می گوید محمد چرا این حرف را میزنی؟ما از زن و فرزند و خانواده گذشته ایم امده ایم اینجا.. ادامه مطلب ...