یه گوشی پیشرفته داشتیم اما استفاده نمی کردیم. می گفت اینها زمینه فساد داره و کافیه یک لحظه پات بلغزه بری جاهایی که نباید. ادامه مطلب ...
نمی توانم بگویم از اینکه رضایت دادم به رفتنش پشیمانم اما خیلی دلتنگ می شوم به خصوص غروب ها خیلی ادامه مطلب ...
روزی که خبر شهادتش پخش شده بود من هنوز نمی دانستم. در خانه مشغول تدارک مراسم فردا بودم. همان مراسمی که نذر برگشتنش کرده بودم. ادامه مطلب ...
این لحظه ها در تاریخ ماندگار است خداحافظی پدر با فرزندش خداحافظی فرزند با پدرش فرزندی که دیگر فقط باید از پدر یک اسم و یک عکس به خاطر داشته باشد ادامه مطلب ...
مراسم عقدمان را در جوار مزار شهدای گمنام برگزار کردیم و نام فرزندمان را احسان قبل از تولد فرزندش انتخاب کرد ادامه مطلب ...
سیداحسان از کودکی پاکطینت و مهربان بود و علاقه وافری به راز و نیاز با خدا و نماز خواندن داشت ادامه مطلب ...
با پدرش که حرف میزد معلوم بود چندباری خطر از بیخ گوشش رد شده. به شوخی چندباری حرف از شهادت زده بود اما بار آخر می گفت دعا کنید اینبار شهید شوم. ادامه مطلب ...
سینا سینا عباس
وداع جانسوز شهید مدافع حرم عباسعلی علیزاده اهل جویبار مازندران با فرزندانش از خط مقدم عملیات در سوریه ،
ادامه مطلب ...
مسئولمان دائما به من و محمدرضا تذکر میداد که کمتر شیطنت کنیم. یادم هست که یک بار آن برادر مسئول عصبانی شد و سرمان داد زد ادامه مطلب ...
در روز آخر که این شهید بزرگوار و همرزمانش سوار اتوبوس شدند و ما خواستیم با آن ها خداحافظی کنیم، با لبانی خندان و بشاش بودند که حالات «حبیب ابن مظاهر» در شب عاشورا را برایمان تداعی کردند ادامه مطلب ...
. باورش برام سخت بود وقتی میخواستم از ماشین پیاده بشم، دستاشو انداخت دورگردنم و گفت: نمی خوای برای آخرین بار خوب تماشام کنی؟ ادامه مطلب ...
اگر شنیدید هزار نفر داعش در لاذقیه به درک واصل شده اند، بدانید که پانصد نفر آنها را حامد کشته است. ادامه مطلب ...
در را که باز کردم، دیدم حامد سر و رویش خونیست و گریه می کند. به قدری سرش را به نرده ها زده بود که تمام دندان های جلو شکسته بود. ادامه مطلب ...
با عشق و علاقه خاصی هم این کار رو انجام می داد. وقتی عاشورا می شد برای هیئت چهار هزار تا نهار میدادیم که حامد منتظر می شد همه کم کم برن... ادامه مطلب ...
نماز خوندن رو خیلی دوست داشت ، نماز رو اول وقت میخواندند به حلال و حرام بودن مالش خیلی اهمیت میداند ، به پدر و مادر پدربزرگ و مادر بزرگ احترام خاصی قائل بودند ادامه مطلب ...
تو سوریه که بودیم چند باری دیدمش، خیلی روحیه خوب و پرنشاطی داشت، یبار دیدم که تو حرم حضرت رقیه به زائرا چایی می ریزه رفتم کنارش، هم صحبت شدیم، گفت.. ادامه مطلب ...
من می خواهم در آینده شهیــد بشوم. برای این که...."معلم که خنــــده اش گرفته بود ، پریـــد وسط حرف محمد مهدی و گفت : "
ادامه مطلب ...
سید"ابراهیم" میگفت:یه روز که "حاجی" اومده بودن مقر "مهدی" خواب بود بیدارش کردم گفتم: ادامه مطلب ...
دلم خالی شد از اینکه گفت دارد میرود. این دو سه بار اخیری که رفت، لحنش موقع خداحافظی بوی رفتن میداد. بغضم گرفت. گفتم: کی بر میگردی؟ ادامه مطلب ...
یه روز جلو حرم بی بی جان یکی از رزمندها به طعنه گفت:داستان چیه شماها همش به دست و پاتون تیر میخوره و شهید نمیشین؟ ادامه مطلب ...