در تماسهای بسیار مهم، مخصوصا در لحظات شکستن خطوط دشمن، فرماندههان و رزمندگان از لهجههای آنها متوجه می شدند که این «احمد» کدام «احمد» است. اما جالبتر زمانی بود که دو «احمد» با هم کار داشتند. ادامه مطلب ...
طوری که حاج احمد با نماینده بنی صدر دست به یقه شد وماشین آن ها را سر و ته کرد. او هم تهدید کرد که "من ضمن گزارش کردن این عمل تو، الآن می رم و با هلی کوپتر برای بازدید برمی گردم." که باز هم حاج احمد به او گفت:"توصیه می کنم که سوار هلی کوپتر نشین که از این مناطق عبور کنین، که هوایی هم بهتون اجازه نمی دم!" ادامه مطلب ...
حاج احمد در یکی از روزهای که منافقین دستور داده بودند که هر که با لباس سپاه یا با ریش باشد با چاقو یا سلاح دیگر به چنین افرادی
حمله کنند حاج احمد با ماشین سپاه با چند نفر از همرزمانش روی پل حافظ در حال عبور بودند که یکی از همرزمانش به حاج احمد میگه
ادامه مطلب ...
کار به حدی بالا گرفت که یک روز خبر رسید از دفتر حضرت امام (ره) او را خواستهاند. حاج احمد سخت نگران وضعیت حساس جبهه مریوان در آن روزهای دشوار جنگهای کردستان بود. به تهران آمد و خود را به دفتر حضرت امام (ره) معرفی کرد... گفت: «به تهران رفتم تا ببینم چه کارم دارند.» دیدم قرار است به دستبوسی حضرت امام (ره) برویم ادامه مطلب ...
در چهاردهم تیر سال 1361،اتومبیل هیات نمایندگی دیپلماتیک کشورمان حین ورود به شهر بیروت و در هنگام عبور پست ایست و بازرسی،مزدوران حزب فالانژ اتومبیل رامتوقف و چهار سرنشین خودرو مزبور به رغم مصونیت دیپلماتیک-توسط آدم ربایان دست نشانده رژیم تروریستی تل آویو گروگان گرفته شده و پس ازشکنجه و بازجویی،به نظامیان اسرائیلی تحویل گردیدند، ادامه مطلب ...
« حاج احمد با همان عصایی که زیر بغل داشت، آمد روی چهار پایه ایستاد و پشت میکروفون قرار گرفت. لحظه ای در سکوت، به دقت به چهره های بچه ها نگاه کرد و گفت: « بسیجی ها! شما می گویید اگر ما در روز عاشورا بودیم، به امام حسین ( علیه السلام) و سپاه او کمک می کردیم. بدانید امروز روز عاشورا است.» ادامه مطلب ...
چفیه خون آلودهاش را از دور گردن او باز کرد و بر صورت مهربانش انداخت، و اندوهگین به طرف دیگر دژ رفت، نگاه حاجی که به همدانی افتاد، غم بر اعماق جانش پنجه انداخت ادامه مطلب ...
برای تهیه مهمات باید حاج احمد متوسلیان رو می دیدم ...به طرف اتاق فرماندهی رفتم ...در باز بود ، اما حاج احمد نبود ... ادامه مطلب ...
)حاج احمد آمد طرف بچهها.از دور پرسيد«چي شده؟» يک نفر آمد جلو و گفت«هرچي بهش گفتيم مرگ بر صدام بگه،نگفت.به امام توهين کرد،من هم زدم توي صورتش.» ادامه مطلب ...
آخرين نفري که از عمليات برميگشت خودش بود.يک کلاه خود سرش بود،افتاد ته دره.حالا آن طرف دموکراتها بودند و آتششان هم سنگين.تا نرفت کلاه خود را برنداشت...
ادامه مطلب ...
خرما تعارفم کرد.گفتم«مرسي.گفت«چي گفتي؟»ـ گفتم مرسي.ظرف خرما را داد دست يکي ديگر.گفت«بخيز.»
ادامه مطلب ...
وقتی حاج احمد متوسلیان شنید که قرار هست نماینده تام الاختیار بنی صدر از منطقه مریوان بازدید کند، خیلی عصبانی شد و برای جلوگیری از این بازدید با عجله به سمت پادگان حرکت کرد.. ادامه مطلب ...
می خواست برود قم یا نجف درس طلبگی بخواند.حتی توی خانه صدایش میزدند " آشیخ احمد"ولی نرفت میگفت..
ادامه مطلب ...