اشتراک گذاری این مطلب در تلگرام
ارتشی بود و بعد از عقد باید برای گذراندن دوره به اهواز می رفت، بنا بود بعد از دوره اش به تهران بیاید و مراسم عروسی را برگزار کنیم.
هر چهارشنبه برای هم نامه می نوشتیم، هفت روز انتظار برای یک نامه،خیلی سخت بود، بالاخره صبرم تمام شد،
دلم طاقت نمی آورد، گفتم: من می روم اهواز، پدرم قبول نمی کرد؛ می گفت، بدون رسم و رسوم؟ جلوی مردم خوبیت ندارد، فامیل ها چه می گویند؟
گفتم: جشن که گرفتیم، چند بار لباس عروس و خنچه و چراغانی؟
مادر شوهرم گفت:خودم عروسم را می برم، اصلا چه کسی مطمئن تر از مادر شوهر؟
اینطور شد که با اصرار من و حمایت مادرشوهرم، زندگیمان بدون عروسی رسمی شروع شد.