اشتراک گذاری این مطلب در تلگرام
روزي در خانه با خود خلوت كرده بودم و از سختي ها و فشارهاي زندگي خسته شده و گريه مي كردم. ناگهان حسين به خانه آمد و من را در آن حالت ديد. كنارم نشست، نگاهش را به صورتم انداخت و گفت: چرا گريه مي كني؟ من اصلاً دوست ندارم كه مادرم رو تو اين حالت ببينم. اگر مي خواي منو ناراحت كني به گريه كردنت ادامه بده. وقتي اشكهايم را پاك كردم، گفت: به من قول بده كه در هيچ شرايطي گريه نكني، چون من هر جا كه باشم وقتي كه بفهمم تو اشك مي ريزي ناراحت ميشم.
شب 21 رمضان سال 1365، خبر پيدا شدن پيكر حسين به ما رسيد. در اين مدت در ميان مردم اشك نريختم چون مي دانستم كه حسين از گريه من ناراحت مي شود. بسياري از افراد ناآشنا كه در مراسم حسين حضور مي يافتند، گمان مي كردند كه من نامادري او هستم. آنها مرا به يكديگر نشان مي دادند و مي گفتند: شهيد مادر نداره، اين نامادريشه.