یه روز با رفقای محل وبچه های مسجد رفته بودیم دماوند. همه مشغول بازی بودند یکی از بزرگترها گفت احمد آقا برو کتری روآب کن بیار… منم راه افتادم راه زیاد بود کم کم صدای آب به گوش رسید.از بین بوته ها به رودخانه نزدیک شدم.تا چشمم به رودخانه افتاد یه دفعه سرم را انداختم پایین و همان جا نشستم بدنم شروع کرد به لرزیدن نمیدانستم چه کار کنم . همان جا پشت درخت مخفی شدم … ادامه مطلب ...
برای هر کاری خیری پیش قدم می شد. دست به خیر بود. رفته بود خواستگاری یکی از همکارانش. بعد از صحبت های مقدماتی ، پرسیده بودند که آقا داماد منزل مستقل دارد یا نه؟! داماد سرش را انداخته بود پایین و گفته بود:« نخیر. خانه مستقل ندارم». داشته قول و قرار عروسی شان بهم می خورده که حاج یدالله گفته بود : ادامه مطلب ...
به قول امروزی ها، حاجی خیلی «فدایی» داشت. بچه ها صف کشیده بودند جلوی بیمارستان و سر اهدای کلیه به حاجی، جر و بحث می کردند. هر کسی می خواست قرعه به نام او بیفتد. بچه ها سر از پا نمی شناختند. هر لحظه به تعداد بچه ها اضافه می شد. ادامه مطلب ...
جویای شهادت بود. می گفت: «خدایا من خواهان شهادتم نه به این معنی که از زندگی کردن در این دنیا خسته شـده ام و خـواسته باشم خود را از دست این سختی ها و ناملایمات دنیوی خلاص کنم .» ادامه مطلب ...
روزهای آخر، رفتارش خیلی فرق کرده بود. کارهای عجیب و غریبی می کرد. غمگین و بیقرار بود. زمین با همه وسعتش برای حاجی تنگ می نمود. یک روز بی مقدمه وارد آسایشگاه شد و رفت سراغ کمد شخصی اش. به آرامی در کمد را باز کرد.. ادامه مطلب ...
هم تو امتحان استخدامي بانك قبول شده بوديم و هم جهاد سازندگي .
خيلي دودل بوديم . ماشاءالله گفت مي ريم استخاره مي كنيم. دو نفري رفتيم پيش حاج غفوري براي استخاره..
ادامه مطلب ...
از خصوصيات بارز شهيد شيخي شوخ طبعي او بود . هميشه لبانش پر از خنده بود . اما در عين حال از سخنان لغو پرهيز مي كرد.
در جبهه هرگاه از دهان كسي سخن لغوي خارج مي شد بلافاصله اين شهيد بزرگوار مي گفت...
ادامه مطلب ...
يك شب هوا به شدت سرد بود . دماي هوا زير صفر بود ، آب لوله ها در اثر سرما يخ زده بود و امكان حمام كردن وجود نداشت .حتي حوضچه كنار آسايشگاه هم يخ بسته بود. ديدم هي به اين طرف و آن طرف مي رود . ادامه مطلب ...
وقتي با خداي خودش چه در تنهايي و چه تو جمع راز و نياز مي كرد، اشكهاش هم سرازير مي شد ، خصوصاً در نمازهاي مغرب.وقتايي كه من كنارش بودم مي ديدم چطور گريه مي كنه و ... ادامه مطلب ...
استاد عباس مشفق کاشانی یکی از شاعران نامدار کشورمان میگوید :
قرار بود به مناسبت برگزاری کنگره سرداران شهید استان تهران درباره ی شهید حسن باقری شعر بسرایم ....
ادامه مطلب ...
من دقایقی رانمي شناختم ؛ ولي هر روز مي ديدم كه كسي مي آيد و چادرها و آبگير ها را ترو تميز مي كند. با خودم فكر مي كردم كه اين شخص فقط چنين وظيفه اي دارد. ادامه مطلب ...
فرمانده قرارگاه نجف پرسید: «جوان ریش خرمایی کیه؟»
گفتیم: «مسئوول اطلاعات و عملیات، یه اعجوبه ایه توی کار اطلاعات.» و از او خواستم گزارش آخر رو بده.
ادامه مطلب ...
اوضاع مالی خوبی نداشتیم ، بخاطر همین تا کلاس چهارم و پنجم بیشتر نمی خواندیم ، مصطفی درسش خوب بود . ادامه مطلب ...
این را وقتی به من گفت که بهش گفتم : چرا نمیرین مرخصی ؟... ادامه مطلب ...
طبقه بالای خانه پدرش ، یک اتاق و اشپزخانه جمع و جوری درست کرده بود
گفتم:مصطفی چرا خونه ی درست و حسابی اجاره نمی کنی ؟...
ادامه مطلب ...
عملیات خیبر انقدر سخت و سنگین بود که بعداز گشت هفت شب در جریزه مجنون ، وقتی به شهید کلهر گفتم: که این هفت شب چگونه گذشت ، پاسخ داد : ... ادامه مطلب ...
گونی بزرگی را گذاشته بود روی دوشش و توی سنگرها جیره پخش می کرد.
بچه ها هم با او شوخی می کردند:
ادامه مطلب ...
دست کرد توی جیبش و نامه ای بیرون آورد. حکم فرماندهی سپاه سقز بود. فکر کردم مال خودش است، با خودم گفتم: حتماً می خواد قول بگیره که پشتش باشم و باهاش کار کنم. ادامه مطلب ...
16ساله بود که "آمد" به سوی میعادگاه عشاق. زیرک بود و چابک، فرمانده گردان شد.
در اکثر عملیاتها حضور داشت. با "همت" جبهه ها دمخور بود. ..
ادامه مطلب ...
خیلی قاطع و پیگیر بود. تصمیمش را گرفته بود. میگفت: "هر طور شده باید به جبهه بروم؛ مگر در نهج البلاغه نخوانده اید: جهاد یکی از درهای بهشت است. من باید به جبهه بروم." ادامه مطلب ...