اشتراک گذاری این مطلب در تلگرام
روزهای آخر، رفتارش خیلی فرق کرده بود. کارهای عجیب و غریبی می کرد. غمگین و بیقرار بود.
زمین با همه وسعتش برای حاجی تنگ می نمود. یک روز بی مقدمه وارد آسایشگاه شد و رفت سراغ کمد شخصی اش.
به آرامی در کمد را باز کرد. تمام وسایلش را چید روی زمین و گفت: « بچه ها ! هر کس هر چه می خواهد بردارد برای یادگاری!»
گرمکن ورزشی، ساعت مچی، تقویم ، انگشتر عقیق ، مهر و سجاده کوچک، تمام دارائی حاجی بود. بچه ها با دیدن این صحنه بغض کردند و …