شهیدیار

خاطرات شهدا - زندگینامه شهدا - وصیتنامه شهدا و ...

خاطرات احساس مسئولیت و وظیفه شناسی

باید زکات و خمس این بچه ها را بدهی ( از خاطرات شهید عبدالله باقری )

باید زکات و خمس این بچه ها را بدهی ( از خاطرات شهید عبدالله باقری )

خیلی اصرارداشت که برود، یک روز آمد و گفت مادر جان شما پنج پسر داری  بالاخره باید زکات و خمس این بچه ها را بدهی... ادامه مطلب ...

تا جنگ هست مجالی نیست ( از خاطرات شهید حجازی فر )

تا جنگ هست مجالی نیست ( از خاطرات شهید حجازی فر )

پس از تبادل نظر با خانواده جهت انجام تكاليف شرعي، به شهيد عزيز پيشنهاد ازدواج كردم ولي وي از پذيرفتن اين پيشنهاد امتناع نموده، وقتي با اصرار شديد بنده مواجه شد، ... ادامه مطلب ...

شبیه حضرت عباس ( از خاطرات شهید شاپور برزگر )

شبیه حضرت عباس ( از خاطرات شهید شاپور برزگر )

یه دستش قطع شده بود اما دست بردار جبهه نبود. بهش گفتند:«با یک دست که نمی تونی بجنگی برو عقب.» می گفت: «مگه حضرت ابوالفضل با یک دست نجنگید؟..... ادامه مطلب ...

یک ساعت هم وقت ندارم ( نامه شهید شاپور به همسرش )

یک ساعت هم وقت ندارم ( نامه شهید شاپور به همسرش )

از روزی که ازت جدا شدم، یک ساعت هم وقت ندارم که برایت تلفن که هیچ نامه بنویسم. هیجده گردان به ما مربوط است. منظورم آموزش آنهاست. هم اکنون که برایت نامه می‌نویسم، ساعت ۸ شب است و.... ادامه مطلب ...

مادرش رو بیشتر دوست دارم ( از خاطرات شهید عبدالله میثمی )

مادرش رو بیشتر دوست دارم ( از خاطرات شهید عبدالله میثمی )

قبل از تولد بچه بود. پرسید : ناراحت می شی برم جبهه  گفتم : آره اما نمی خوام مزاحمت بشم ..
  ادامه مطلب ...

بهتره پارتیش خدا باشه نه من ( از خاطرات شهید آبشناسان )

بهتره پارتیش خدا باشه نه من ( از خاطرات شهید آبشناسان )

پسرمون باید می رفت سربازیگفتم: هوای بچه مان را داشته باشگفت : اگر من پارتیش باشم،.. ادامه مطلب ...

تکلیفم این است! ( از خاطرات شهید ابوطالب محمدی )

تکلیفم این است! ( از خاطرات شهید ابوطالب محمدی )

دخترمان سعیده  که به دنیا آمد، ابوطالب هم آمد مرخصی. بعد چند روز که توی خانه بود، وسایلش را جمع کرد تا برگردد به منطقه .. ادامه مطلب ...

 آدم صفای جبهه را رها می کند، می رود پشت میز!( از خاطرات شهید علیر ضا نوری )

آدم صفای جبهه را رها می کند، می رود پشت میز!( از خاطرات شهید علیر ضا نوری )

می گفتند: بیا رئیس راه آهن باش، قبول نکرد، می گفت: در این شرایط که بچه های مردم دارند به جبهه می روند، پیشنهاد مسئولیت برای من امتحان الهی است،»

  ادامه مطلب ...

 مسئولیت انقلاب سنگین تر هستش ( از خاطرات شهید بروجردی )

مسئولیت انقلاب سنگین تر هستش ( از خاطرات شهید بروجردی )

محل کار محمد با خونمون فاصله ی زیادی نداشتاونقدر نزدیک بود که اگه اراده می کرد می تونست روزی چند بار به خونه سر بزنه
  ادامه مطلب ...

ایران را ارزان فروختی ؟( از خاطرات شهید سید حسن مدرس )

ایران را ارزان فروختی ؟( از خاطرات شهید سید حسن مدرس )

آقا! شنیده‌ام شما با قرارداد تنظیمی بین ما و دولت انگلیس مخالفت کرده‌اید.مدرّس: بلی،وثوق‌الدّوله: آیا قرارداد را خوانده‌اید ادامه مطلب ...

بدون قلب هرگز ...

بدون قلب هرگز ...

زمانی که بعثی های عراقی می خواستنند از اسیر 14 و 15 ساله برای تبلیغات استفاده کنند از او پرسیدند : برای چه درس و مدرسه را رها کردی و آمدی بجنگی؟ گفت: به زور آمدم... ادامه مطلب ...

ماهواره ( از خاطرات شهید رضا کارگربرزی )

ماهواره ( از خاطرات شهید رضا کارگربرزی )

چند نفری شروع کردن به مسخره کردن رضا که فلانی ، توی فلان جا مغز تو شستشو دادن ، تو کله شما کردن که ماهواره فلان و فلان…. ادامه مطلب ...

سس فرانسوی ( از خاطرات شهید هادی ذالفقاری )

سس فرانسوی ( از خاطرات شهید هادی ذالفقاری )

گفتم: پسر خوب، صورت مهم نیست، باطن و سیرت انسان‌ها مهم است که الحمدلله باطن تو بسیار عالی است. ادامه مطلب ...

میز ریاست ( از خاطرات شهید بروجردی )

میز ریاست ( از خاطرات شهید بروجردی )

پشت آن میز من رئیسم و مخاطبم ارباب رجوع هستن. من می آیم این طرف و کنار مردم می نشینم تا توی آن حال و هوای خاص.. ادامه مطلب ...

وظیفه شناسی ( از خاطرات شهید خرازی )

وظیفه شناسی ( از خاطرات شهید خرازی )

درهمین حال مسوول دژبانی با عجله آمد و گفت : داری چی کار می کنی ؟ نمی دونی ایشان فرمانده لشکر هستند!! ادامه مطلب ...

نماینده واقعی مردم ( از خاطرات حاج آقا ابوترابی )

نماینده واقعی مردم ( از خاطرات حاج آقا ابوترابی )

جلوی مجلس عبایش را پهن کرده بود و نشسته بود و به حرف مردم گوش می‌کرد. .... ادامه مطلب ...

آمدیم باری از دوش آقا برداریم

آمدیم باری از دوش آقا برداریم

یکی از آزاده‌ها آمده بود پیشش، گفت: «حاج‌آقا مشکل مسکن آزاده‌های تهران حل نشده شما که با بیت تماس دارید .... ادامه مطلب ...

زلزله رودبار ( از خاطرات شهید محمود رضا بیضایی )

زلزله رودبار ( از خاطرات شهید محمود رضا بیضایی )

محمودرضا گفت نه مادر الان وضعیت آنها خیلى اضطرارى است و باید هر چه سریعتر به آنها کمک برسد تا شب دیر میشود من میخواهم.. ادامه مطلب ...

چشم های منتظر ( از خاطرات شهید محمد رضا کارور )

چشم های منتظر ( از خاطرات شهید محمد رضا کارور )

 جناز‌ه‌ی شهدا را به دوش می‌گرفت و می‌برد. هرچه شهید «همّت» به او اصرار کرد: «برو چند روزی استراحت کن ادامه مطلب ...

هر کسی خودش مسئولیت دارد( از خاطرات شهید مسعود عسگری )

هر کسی خودش مسئولیت دارد( از خاطرات شهید مسعود عسگری )

قضیه مثل آن کسی است که دید کسی گریه می‌کند. علت را پرسید. گفت گرسنه‌ام، نان می‌خواهم. آن شخص در جواب گفت نان که نمی‌دهم، ولی هر چه بخواهی با تو گریه می‌کنم» ادامه مطلب ...

لوگوی سایت ابر و باد