خیلی اصرارداشت که برود، یک روز آمد و گفت مادر جان شما پنج پسر داری بالاخره باید زکات و خمس این بچه ها را بدهی... ادامه مطلب ...
پس از تبادل نظر با خانواده جهت انجام تكاليف شرعي، به شهيد عزيز پيشنهاد ازدواج كردم ولي وي از پذيرفتن اين پيشنهاد امتناع نموده، وقتي با اصرار شديد بنده مواجه شد، ... ادامه مطلب ...
یه دستش قطع شده بود اما دست بردار جبهه نبود. بهش گفتند:«با یک دست که نمی تونی بجنگی برو عقب.» می گفت: «مگه حضرت ابوالفضل با یک دست نجنگید؟..... ادامه مطلب ...
از روزی که ازت جدا شدم، یک ساعت هم وقت ندارم که برایت تلفن که هیچ نامه بنویسم. هیجده گردان به ما مربوط است. منظورم آموزش آنهاست. هم اکنون که برایت نامه مینویسم، ساعت ۸ شب است و.... ادامه مطلب ...
قبل از تولد بچه بود. پرسید : ناراحت می شی برم جبهه گفتم : آره اما نمی خوام مزاحمت بشم ..
ادامه مطلب ...
پسرمون باید می رفت سربازیگفتم: هوای بچه مان را داشته باشگفت : اگر من پارتیش باشم،.. ادامه مطلب ...
دخترمان سعیده که به دنیا آمد، ابوطالب هم آمد مرخصی. بعد چند روز که توی خانه بود، وسایلش را جمع کرد تا برگردد به منطقه .. ادامه مطلب ...
می گفتند: بیا رئیس راه آهن باش، قبول نکرد، می گفت: در این شرایط که بچه های مردم دارند به جبهه می روند، پیشنهاد مسئولیت برای من امتحان الهی است،»
ادامه مطلب ...
محل کار محمد با خونمون فاصله ی زیادی نداشتاونقدر نزدیک بود که اگه اراده می کرد می تونست روزی چند بار به خونه سر بزنه
ادامه مطلب ...
آقا! شنیدهام شما با قرارداد تنظیمی بین ما و دولت انگلیس مخالفت کردهاید.مدرّس: بلی،وثوقالدّوله: آیا قرارداد را خواندهاید ادامه مطلب ...
زمانی که بعثی های عراقی می خواستنند از اسیر 14 و 15 ساله برای تبلیغات استفاده کنند از او پرسیدند : برای چه درس و مدرسه را رها کردی و آمدی بجنگی؟ گفت: به زور آمدم... ادامه مطلب ...
چند نفری شروع کردن به مسخره کردن رضا که فلانی ، توی فلان جا مغز تو شستشو دادن ، تو کله شما کردن که ماهواره فلان و فلان…. ادامه مطلب ...
گفتم: پسر خوب، صورت مهم نیست، باطن و سیرت انسانها مهم است که الحمدلله باطن تو بسیار عالی است. ادامه مطلب ...
پشت آن میز من رئیسم و مخاطبم ارباب رجوع هستن. من می آیم این طرف و کنار مردم می نشینم تا توی آن حال و هوای خاص.. ادامه مطلب ...
درهمین حال مسوول دژبانی با عجله آمد و گفت : داری چی کار می کنی ؟ نمی دونی ایشان فرمانده لشکر هستند!! ادامه مطلب ...
جلوی مجلس عبایش را پهن کرده بود و نشسته بود و به حرف مردم گوش میکرد. .... ادامه مطلب ...
یکی از آزادهها آمده بود پیشش، گفت: «حاجآقا مشکل مسکن آزادههای تهران حل نشده شما که با بیت تماس دارید .... ادامه مطلب ...
محمودرضا گفت نه مادر الان وضعیت آنها خیلى اضطرارى است و باید هر چه سریعتر به آنها کمک برسد تا شب دیر میشود من میخواهم.. ادامه مطلب ...
جنازهی شهدا را به دوش میگرفت و میبرد. هرچه شهید «همّت» به او اصرار کرد: «برو چند روزی استراحت کن ادامه مطلب ...
قضیه مثل آن کسی است که دید کسی گریه میکند. علت را پرسید. گفت گرسنهام، نان میخواهم. آن شخص در جواب گفت نان که نمیدهم، ولی هر چه بخواهی با تو گریه میکنم» ادامه مطلب ...