سید هادی پیگیر کارها بود و بهم گفت سجاد پایه ای؟ گفتم بسم الله مشکلاتی جلوی راه بود که نمیشد این حرکت انجام بشه روز عاشورا محمد رو دیدم.. ادامه مطلب ...
یک روز میخواست برود نماز جمعه، وقتی خواست بند کتانیاش را ببندد، رفتم روبروی پله جلویش را گرفتم، پرسیدم:«کجا»؟ گفت میروم نماز جمعه. گفتم نماز جمعهی تو،.. ادامه مطلب ...
بسیار کمک حال من بود طوری که وقتی مهمان میآمد لذت میبردم از اینکه همه چیز یکدست و سفره منظم چیده شده. خودش غذا نمیخورد تا مهمانها غذایشان تمام شود.. ادامه مطلب ...
بچهها هم برای اینکه اذیتش کنند بطری نوشابه پر از بنزین را خالی میکنند روی محمد و لباسش آتش میگیرد. بر اثر آن اتفاق پایش به شدت سوخت و با زحمت در بیمارستان مداوا شد.. ادامه مطلب ...
چند شب دیدم شهید بلباسی موقع خواب نیست . برام جای سوال بود؟
ادامه مطلب ...