وقتی می دیدم اینطوری مودبانه حرف میزند و افتاده حال است به شوخی میگفتم: چقدر مودب هستی آقا جون شهید بازی در نیار. او جواب می داد: ادامه مطلب ...
به شوخی گفتم چیزی نصیب تو نمیشود محمد! همه تیرهایی که نثارت کردم به سینه و پهلوهایت خورد. وقتی که پیکرش را آوردند و نحوه شهادتش را فهمیدم نابود شدم. ادامه مطلب ...
گرمای طاقت فرسایی بود اما چنان غرق مطالب و حرف بودیم که گرما را حس نمی کردیم. سپس برگشتیم بر سر مزار شهید رسول خلیلی و صحبتهایمان را ادامه دادیم. موقع خداحافظی گفت: ادامه مطلب ...
شب قبل از شهادت محمدرضا احساس کردم مهر محمدرضا از دلم جدا شده است آن موقع نیمهشب از خواب بیدار شدم. ادامه مطلب ...
مسئولمان دائما به من و محمدرضا تذکر میداد که کمتر شیطنت کنیم. یادم هست که یک بار آن برادر مسئول عصبانی شد و سرمان داد زد ادامه مطلب ...
با تمام این ها، اساتیدش واسش قابل احترام بودند و دوستشون داشت.و به خاطر تنبیه ها و جریمه ها کینه و دلخوری واسش به وجود نمیومد.. ادامه مطلب ...
من که باورم نمیشد، حرفش را جدی نگرفتم. نمیدانستم که آن لحظه شنونده وصیت پسرم هستم و روزی شاهد تدفین او در آن حیاط میشوم ادامه مطلب ...