داشتم برای نماز ظهر وضو می گرفتم، دستی به شانه ام زد. سلام و علیک کردیم. نگاهی به آسمان کرد و گفت « علی ! حیفه تا موقعی که جنگه شهید نشیم. ادامه مطلب ...
مجيد ۱۸ سالش بود كه تصميم گرفت برود جبهه. هر كاري كرديم كه مانع رفتنش بشيم ، فايده اي نداشت.باباش بهش گفت: تو بمون تا من برم ، هر وقت برگشتم تو برو. قبول نمي كرد و مي گفت بايد برم... ادامه مطلب ...
مرتضی دلبسته بود، نالههای شبانهاش دردی جانکاه در دل داشت، که با هقهق گریه میآمیخت.سید بارها و بارها بر ایمان از شهادت گفت.. ادامه مطلب ...
آن روزگار اتاق بچههای سوره تنها محفل انس كسانی بود كه «هنر دیانت مدار» را بر «دئانت هنرمدار» ترجیح میدادند. آن روز تازه خبر شهادت سفیر فرهنگ ولایت «صادق گنجی» را در روزنامهها نوشته بودند. وارد اتاق كه شدم بوی خوش عطر «تیرز» به مشامم رسید، فهمیدم كه سید آنجاست. ادامه مطلب ...
عباس آقا خادم مسجدامام رضاعلیه السلام تعریف می کرد:
یک روز نشسته بودم توی حیاط مسجد. مهدی آمد کنار من نشست . یک دفعه چشمش افتاد به عکس شهدا که بالای دیوارهای مسجد نصب شده بود.
ادامه مطلب ...
هم تو امتحان استخدامي بانك قبول شده بوديم و هم جهاد سازندگي .
خيلي دودل بوديم . ماشاءالله گفت مي ريم استخاره مي كنيم. دو نفري رفتيم پيش حاج غفوري براي استخاره..
ادامه مطلب ...
وقتي با خداي خودش چه در تنهايي و چه تو جمع راز و نياز مي كرد، اشكهاش هم سرازير مي شد ، خصوصاً در نمازهاي مغرب.وقتايي كه من كنارش بودم مي ديدم چطور گريه مي كنه و ... ادامه مطلب ...
از موتور پريديم پايين. جنازه را از وسط راه برداشتيم كه له نشود.بادگير آبي و شلوار پلنگي پوشيده بود. جثهي ريزي داشت، وليمشخص نبود كي است. صورتش رفته بود.
ادامه مطلب ...
چند وقتی بود مرخصی نیومده بود، خیلی دلمون براش تنگ شده بود.
وقتی اومد یه گوسفند گرفتیم براش قربونی کردیم.
ادامه مطلب ...
یک روز گفت : برویم پیراهن تازه ای بخریم.گفتم : این دفعه دیگر حتماً تصمیم داری داماد بشوی.
ادامه مطلب ...