اشتراک گذاری این مطلب در تلگرام
چند وقتی بود مرخصی نیومده بود، خیلی دلمون براش تنگ شده بود.
وقتی اومد یه گوسفند گرفتیم براش قربونی کردیم.
دیدم خیلی ناراحت شده. به مادرش گفته بود: من اینقدر از خدا خواستم شهید بشم، نشد،
حالا میبینم تقصیر شماست، شما نذر میکنید که من سالم برگردم.
بهش گفتم: عزیزم ما بارها تو را تقدیم خدا کردهایم.
وقتی خداحافظی میکنی برای بدرقه هم دنبالت نمیآییم،
چون میدانیم تو امانت پیش ما هستی، تو برای خدا هستی.
الان این گوسفند را به شکرانه دیدنت قربونی کردهام و نذر نکردهام که سالم باشی.
خوشحال شد، خندید......