شهیدیار

خاطرات شهدا - زندگینامه شهدا - وصیتنامه شهدا و ...

نماز شب

اشتراک گذاری این مطلب در تلگرام
نماز شب
سرش می رفت نماز  شبش نمی رفت . هر ساعتی برای قضای

حاجت بر می خواستیم ، در حال راز و نیاز و سوز و گداز بود . مثل

ابر بهار ؛ با بچه ها صحبت کردیم  باید یه فکر چاره ای می

افتادیم ، راستش حسودیمان می شد  ما نماز صبح را هم

زورمان می آمد بخوانیم ، اون وقت اون نافله به جا میاورد.

تصمیممون رو عملی کردیم ، در فرصتی که به خواب عمیقی

رفته بود ، یک پای اون رو به جعبه ی مهمات که پر از ظرف

قاشق و چنگال بود گره زدیم.

بنده ی خدا از همه جا بی خبر ، نیمه شب از جاش پا میشه که

بره تجدید وضو کنه ، تمام اون وسایل که به هیچ چیزی بند نبود ، با

اشاره ای فرو می ریزه رو دست وپاش . تا به خودش بجنبه همه

ما از سر و صدای وسایل سراسیمه از جامون بلند می شیم و

خودمون رو زدیم به بی خبری:"برادر نصفه شبی معلوم هست

چیکار می کنی ؟" "دیگری":چرا مردم آزاری می کنی؟" آن یکی

":آخه این چه نمازیه که می خونی ؟ و خلاصه از این حرفا.

بنده ی خدا...!!!

پیام کاربران

لوگوی سایت ابر و باد