اشتراک گذاری این مطلب در تلگرام
سرش می رفت نماز شبش نمی رفت . هر ساعتی برای قضای
حاجت بر می خواستیم ، در حال راز و نیاز و سوز و گداز بود . مثل
ابر بهار ؛ با بچه ها صحبت کردیم باید یه فکر چاره ای می
افتادیم ، راستش حسودیمان می شد ما نماز صبح را هم
زورمان می آمد بخوانیم ، اون وقت اون نافله به جا میاورد.
تصمیممون رو عملی کردیم ، در فرصتی که به خواب عمیقی
رفته بود ، یک پای اون رو به جعبه ی مهمات که پر از ظرف
قاشق و چنگال بود گره زدیم.
بنده ی خدا از همه جا بی خبر ، نیمه شب از جاش پا میشه که
بره تجدید وضو کنه ، تمام اون وسایل که به هیچ چیزی بند نبود ، با
اشاره ای فرو می ریزه رو دست وپاش . تا به خودش بجنبه همه
ما از سر و صدای وسایل سراسیمه از جامون بلند می شیم و
خودمون رو زدیم به بی خبری:"برادر نصفه شبی معلوم هست
چیکار می کنی ؟" "دیگری":چرا مردم آزاری می کنی؟" آن یکی
":آخه این چه نمازیه که می خونی ؟ و خلاصه از این حرفا.
بنده ی خدا...!!!