اشتراک گذاری این مطلب در تلگرام
در هفدهم خردادماه 1349 در یک کیلومتری تازه کند «انگوت» در روستای «چای گرمی»، خانواده ای صاحب فرزندان دوقلویی می شوند که یکی از آنها نیامده به سوی پروردگار بر می گردد و آن یکی برای خانواده اش تحفه ای می ماند. خانواده نام "مرحمت" را برایش بر می گزینند.
پدرش "حضرتقلی" در روستاهای اطراف دستفروشی می کرد و مادرش هم به کارهای خانه مشغول بود. مرحمت از اوایل کودکی جسور بود به طوری که مادرش به او می گوید: «می ترسم چشم بخوری و نظر شوی»
بالاخره تحصیلاتش را تا ابتدایی ادامه می دهد و همین مواقع مصادف می شود با پیروزی انقلاب اسلامی و بعد از آن شروع جنگ تحمیلی.
مرحمت دیگر نمی تواند تحمل کند و می خواهد در دوران ابتدایی به جبهه اعزام شود ولی هیچ کس تصورش را هم نمی کند که او می خواهد به مناطق عملیاتی برود.
بالاخره مرحمت وارد بسیج می شود و توانایی های خود را نشان می دهد. در پایان دوره آموزشی در امتحان تیراندازی، مرحمت در کل گردان نفر پنجم شده و تعجب همگان را برانگیخته بود. ولی با تمام اینها به خاطر سن کمش با اعزام او مخالفت می کردند. چندین بار در مراحل اعزام در گرمی و اردبیل، و در خان آخر در تبریز اجازه اعزام به او داده نمی شود.
مرحمت سرش را پائین انداخته و با حسرت می گوید: "اینها به من می گویند سن تو کم است اما خیال کرده اند، هر طوری شده من باید خودم را به جبهه برسانم".
او به هر دری می زند تا اینکه فرجی پیدا شود. اما واقعاً هم سن و هم هیکل او در قد و قواره جنگ نبود.
مرحمت تکلیف خود را شناخته بود و بر اساس آن تکلیف باید به جبهه می رفت، لذا برای رسیدن به هدف، تصمیم بزرگی می گیرد و خود را به تنهایی و با مشقت هر چه تمام تر به پایتخت می رساند و به ملاقات رئیس جمهور می رود. با چه مشکلاتی وارد ساختمان ریاست جمهوری می شود، بماند.
رئیس جمهور وقت حضرت آیت الله خامنه ای مد ظله را ملاقات می کند. در آن ملاقات به حضور حضرت قاسم (ع) در واقعه عاشورا و 13 ساله بودن آن بزرگوار اشاره می کند و می گوید "اگر من 12 ساله اجازه حضور در جبهه ندارم، پس از شما خواهش می کنم که دستور بدهید بعد از این روضه حضرت قاسم (ع) خوانده نشود."
حرف های مرحمت رئیس جمهور را تحت تأثیر قرار داد و ایشان دست خطی با این مضمون می نویسد که «مرحمت عزیز می تواند بدون محدودیت به منطقه اعزام شود» یعنی مجوزی بسیار معتبر که نوجوانی با این قد و قواره ولی شجاع و نترس از رئیس جمهور می گیرد، جای هیچ حرفی و حدیثی را باقی نمی گذارد.
توانایی های او در منطقه عملیاتی و در چندین عملیات، رابطه او با شهید باکری و اینکه شهید باکری به منظور تبلیغ و روحیه دادن به رزمندگان دیگر که چنین فردی با سن کم، رو در روی دشمن می ایستد و جان فشانی می کند، مرحمت را برای دیگران الگویی می خواند.
مرحمت با آن جثه کوچک، قیافه معصومانه و دوست داشتنی، به فرمانده روحیه بچه ها تبدیل شده بود. نقل داستان و رشادت ها و شجاعت های او در میدان نبرد، موجب تقویت روحیه رزمندگان بود.
از جمله مسایل جالب درباره زندگی شهید بالازاده این است که هر زمانی این شهید بزرگوار برای مرخصی به پشت جبهه می آمده به درخواست امام جمعه شهر، قبل از خطبه های نماز جمعه برای مردم سخنرانی و آنها را برای رفتن به جبهه تشویق می کرد.
مرحمت در یکی از عملیات ها که در حال برگشت به موقعیت خودشان بود، با نیروهای دشمن مواجه می شود و این در حالی بوده است که آن شهید قهرمان اسلحه ای هم در اختیار نداشته است، ولی ناگهان متوجه شیئی می شود و آن را بر می دارد و به عربی می گوید: "قف" یعنی "ایست" آنها از ترس و وحشت تسلیم او می شوند و مرحمت در تاریکی شب آنها را به مقر می آورد.
افسر عراقی دستگیر شده به فرمانده ایرانی می گوید: "می خواهم از شما یک سوال بپرسم. من خودم در چند کشور دوره چریکی دیده ام ولی تابحال اسلحه ای که سرباز شما بدست داشت را ندیده ام" نگو که مرحمت که به دستشویی رفته بود و اسلحه هم نبرده بود، متوجه اگزوز لودر می شود که به زمین افتاده و آن را بر می دارد و عراقیها هم از خوفی که خداوند بر دل آنها گذاشته بود، آن را اسلحه ای پیشرفته می بینند و مرحمت برای اینکه نیروهای دشمن را خوار و ذلیل نشان بدهد، به جای اینکه اگزوز را بیاورد آفتابه را می آورد و می گوید "من با این اسلحه شما را اسیر گرفته ام" این حرف باعث انفجار خنده در بین رزمندگان اسلام و باعث شرمساری نیروهای عراقی می شود.
مرحمت حدود سه سال در جبهه ها، جنگ کرده بود تا اینکه 21 اسفند 1363 در عملیات بدر در جزایر جنوب به درجه رفیع شهادت که کمتر از آن حق او نبود نایل می آید.
پاسخ
پاسخ