وقتي با بابا بر مي گشتيم خانه، براي من ديگر جاني باقي نمانده بود. اما بابا که قطعا خيلي بيشتر از من دويده بود و خسته شده بود،... ادامه مطلب ...
سردار در حالی که اشک جاری شده بر گونههایش را پاک میکرد، گفت
نمیدانستم دیگر این پاهای خسته را نخواهم دید تا فرصت بوسیدن داشته باشم
ادامه مطلب ...
هادی زیر بار حرف زور نمیرفت.
در محلهمان هم هرکسی میخواست قلدر بازی دربیاورد و برای ناموس مردم مزاحمت ایجاد کند ..
ادامه مطلب ...
خیلی هوای من و پدرش را داشت. وقتی از بیرون به خانه میآمدم، سریع بلند میشد و... ادامه مطلب ...
من از تو می خواهم تماما گوش به فرمان ولی فقیه خود باشی و هوشیار و آگاه با بصیرت زندگی خود را توام با تحصیل و کسب علم سپری نمایی و مراقب مادرت باشی ادامه مطلب ...