اشتراک گذاری این مطلب در تلگرام
رزمندگان هشت سال دفاع مقدس کم سن و سال بودند، ۱۵، ۱۶ و… ساله. با آن سن کم شان مردی بودند و می رفتند تا با دشمنان ایران بجنگند.
اسم این شهید حسن فاتحی (معروف به حسن سرطلا) متولد ۲۰/ ۰۶/ ۱۳۴۸ است و از بچه های گردان غواصی حضرت یونس لشکر ۱۴ امام حسین (علیه السلام) اصفهان. این آخرین عکس شهیده و ۱۲ سال بعد از شهادت(۱۳۶۵/۱۰/۰۴) از روی پلاک هویت در منطقه "ام الرصاص"شهید شناسایی شد و به وطن بازگشت.شهید حسن فتاحی, عکسهای شهید حسن فتاحی, بیوگرافی شهید حسن فتاحی, زندیگنامه شهید حسن فتاحی, وصیت نامه شهید حسن فاتحی, محل دفن و شهادت شهید حسن فتاحی, شهید حسن فتاحی معروف به حسن سر طلا, حسن آمریکایی
سال ها می گذرد از رفتنش، ماندش در جزیره مجنون و رجعتش بعد از ۱۲ سال؛ آن هم با موهای طلایی. موهای طلایی که او را خاص کرده و بین بچه رزمنده ها به «حسن طلا» معروف شده بود.
«صدیقه دُریاب» مادر شهید «حسن فتاحی» معروف به «حسن سر طلا» است. این مادر مهربان از زمان تولد تا رجعت فرزند شهیدش را روایت می کند: پدر و مادرم اصفهانی بودند؛ در کودکی به عراق رفتند و در شهر نجف اشرف مستقر شدند؛ ما هم از کودکی در نجف بزرگ شدیم؛ همسرم مرحوم «جان محمد فاتحی» که با برادر و پسرعمویشان به عراق برای کار رفته بودند، در منزل پدرم ساکن شدند؛ بعد از آشنایی با وی ازدواج کردیم.
حسن فرزند پنجم خانواده بود که ۲۰ شهریور ۱۳۴۸ در نجف اشرف به دنیا آمد؛ وقتی او دو ساله بود، در سال ۱۳۵۰ ما را از عراق بیرون کردند و زمانی که وارد ایران شدیم، با توجه به سردی هوا ما را به جیرفت استان کرمان بردند؛ برای همه ما که از عراق آمده بودیم، چادر زدند؛ اطراف مان کوه بود؛ محل موقت زندگی مان به قدری جمعیت زیاد بود که یک بار حسن آقا را گم کردم و بعد از ساعتی در پشت بلندگو اعلام کردند: «بچه ای با موهای طلایی پیدا شده، خانواده اش بیایند و او را تحویل بگیرند». بعد از سه ماه ما را از کرمان به اصفهان منتقل کردند و بعد از دو ـ سه سال در شاهین شهر ساکن شدیم.
تا هفت سالگی موهای طلایی حسن را می بافتم....شهید حسن فتاحی, عکسهای شهید حسن فتاحی, بیوگرافی شهید حسن فتاحی, زندیگنامه شهید حسن فتاحی, وصیت نامه شهید حسن فاتحی, محل دفن و شهادت شهید حسن فتاحی, شهید حسن فتاحی معروف به حسن سر طلا, حسن آمریکایی
موهای حسن، طلایی و خیلی زیبا بود؛ تا زمانی که او هفت ساله بود، موهایش را می بافتم و آن را با روبان قرمز رنگ می بستم؛ بعد که به مدرسه رفت، موهایش را کوتاه کردم و تا الان نگه داشتم؛ با اینکه دختر هم داشتم اما دلم نمی آمد موهای قشنگ حسن را کوتاه کنم.
پدرم روحانی بود و در واقع تمام اقوام دور و نزدیک ما مذهبی و مؤمن هستند؛ منزل ما نزدیک مسجد محله بود؛ به همراه بچه ها برای اقامه نماز و سایر برنامه ها به مسجد رفت و آمد می کردیم. همین امر سبب شده بود که بچه ها با نهضت امام خمینی(ره) آشنا شوند؛ حسن در آن زمان ۹ ساله بود و بدون ترس به همراه برادر و دوستانش در پخش اعلامیه و نوارهای امام(ره) شرکت می کرد.
بعد از پیروزی انقلاب و آغاز درگیری ضدانقلاب در کردستان، پسر بزرگترم، «جاسم» از مسجد محله به جبهه غرب اعزام شد؛ خیلی نگران بودم؛ خواب یکی از اقوام شهیدمان را دیدم که گفت: «خاله، ناراحت نباش، جاسم ات شهید نمی شود اما حسن شهید می شود».
آن زمان حسن آقا با اینکه سن کمی داشت، از نظر جسمی و روحی زود بزرگ شد؛ او قبل از اینکه به جبهه برود، وارد بسیج شد، هر کاری می توانست انجام می داد و حتی در خیابان ها پاسبان بود.
وقتی پسر بزرگترم به سربازی رفته بود؛ حسن در کارخانه هلیکوپترسازی شاهین شهر مشغول به کار شد و یک سال در آنجا کار کرد و برای برادر بزرگترش پول می فرستاد؛ او با قلب بزرگش احکام الهی را اجرا می کرد و در مقابل منافقین می ایستاد.
به من نگفته بود غواصی یاد گرفته است. حسن، در بین بچه هایم قدبلندتر و قوی تر بود؛ چند سالی که از جنگ می گذشت او با لشکر ۱۴ امام حسین(ع) راهی جبهه شد و به مدت یک سال در جبهه و گردان غواصی حضرت یونس لشکر ۱۴ امام حسین(ع) حضور داشت البته در آن مدت من نمی دانستم که حسن آْقا دوره آموزش غواصی و ورزش رزمی گذرانده است، چون بچه بود و من فکر نمی کردم که دنبال این مسائل باشد.
حتی گزارشگران رادیو در جبهه با او مصاحبه کرده بودند که خیلی با اقتدار هدفش را از جبهه رفتن و دفاع از اسلام بیان کرده بود.
تافت مو را هم با خودش به جبهه می برد
حسن آقا به ظاهر خود خیلی توجه داشت؛ خوش تیپ و خوش لباس بود؛ در حدی که برای مرتب ماندن موهایش در جبهه، «تافت مو» هم برده بود. چون موهای حسن آقا طلایی بود، در جبهه به او می گفتند «حسن طلا». همین ظاهرش او را شاخص کرده بود و خیلی ها پسرم را می شناختند و بعد از شهادتش دوستان و همرزمان از ویژگی ها و شجاعتش برای مان تعریف می کردند.
اگر شهید شدم راه مرا ادامه دهید
او ۱۷ سال بیشتر نداشت و در وصیت نامه اش برای خواهرانش نوشت: «مثل حضرت زینب(س) باشید»؛ دفعه آخر هم می خواست برود، گفت: «اگر من مجروح و زخمی شدم؛ اگر شهید شدم و نیامدم، شما راه مرا ادامه بدهید».
تا اینکه پسرم در ۱۴ دی ۱۳۶۵ و در جریان عملیات «کربلای ۴» منطقه ام الرصاص به شهادت رسید و پیکرش را نتوانستند به عقب بازگردانند.شهید حسن فتاحی, عکسهای شهید حسن فتاحی, بیوگرافی شهید حسن فتاحی, زندیگنامه شهید حسن فتاحی, وصیت نامه شهید حسن فاتحی, محل دفن و شهادت شهید حسن فتاحی, شهید حسن فتاحی معروف به حسن سر طلا, حسن آمریکایی
وقتی خبر شهادت حسن آقا را آوردند، آخرین عکس او که با لباس غواصی است، داخل ساکش بود و در نامه ای هم نوشته بود: «وصیت نامه ام در کمدم است».
پسرم را از تار موی طلایی اش شناسایی کردم
هر لحظه از عمرم را منتظر آمدن حسن بودم؛ گاهی فکر می کردم که او اسیر شده است؛ گاهی می گفتم شاید مجروح شده و او را بیمارستان شهرهای دیگر برده اند؛ شاید این بچه گم شده است و به خاک عراق رفته و نتوانسته به ایران برگردد؛ سال ها از حسن خبری نداشتیم؛ وقتی که اسرا در سال ۶۹ به کشور بازگشتند، سراغ آنها رفتم تا خبری از حسن بگیرم؛ بچه های لشکر ۱۴ او را می شناختند اما خبری از او نداشتند؛ هر کدام از عزیزان حرفی می زدند.
بعد از اینکه خبر دادند او جاوید نشان است، مزار خالی در گلستان شهدای اصفهان دادند؛ وقتی دلم می گرفت سر مزارش می رفتم؛ پدر شهید هم بعد از ۱۲ سال بی خبری از حسن آقا به رحمت خدا رفت و بالاخره چهل روز بعد از فوت همسرم، استخوان های پسرم را آوردند؛ وقتی برای شناسایی رفتیم، استخوان هایش تیره رنگ شده بود؛ پلاکش همراهش بود؛ حتی موهای طلایی حسن روی لباس هایش بود.
او وصیت کرده بود که پیکرش را در گلستان شهدای اصفهان به خاک بسپاریم که به به وصیتش عمل کردیم؛ برای او مراسم ختم گرفتیم؛ وقتی دلم می گیرد سر مزار پدر شهید می روم. * اسم حسن که می آید دلم می لرزد
هر وقت در هر جایی اسم «حسن» را می آورند، پیش خودم می گویم: «حتما باز هم خبری از او آوردند؛ شاید خودش برگشته است».
علاقه خاصی به حسن آقا دارم؛ بعد از شهادتش خداوند خیلی به من صبر داد؛ وقتی دلم برایش تنگ می شود، گریه می کنم؛ همیشه در فکرش هستم و دلم می سوزد؛ چه می شود گفت، خوش به سعادتش دلش می خواست شهید بشود که شد.