یک ماهیتابه برداشت و رفتیم توی حیاط خوابگاه. دست کرد توی جیبش و یک پاکت آورد بیرون. ماده خمیری مانند سفیدی را انداخت توی ماهیتابه. کبریت بهش زد و گفت «در رو!». ادامه مطلب ...
اذان گفته بودند. زود مهر برداشتم و رفتم برای نماز.
مصطفی هنوز نیامده بود. برگشتم
مثل همیشه کله اش را کرده بود داخل جا مهری و مهرها رو زیر و رو می کرد.
ادامه مطلب ...
با بچهها بسیار دوست بود. دوستی صمیمی و واقعی و تا حد امکان زمانی را به آنها اختصاص میداد. بچهها به این وقت شبانه عادت کرده بودند. وقتی ساعت مقرر میرسید، دخترم بهانه حضورش را میگرفت ادامه مطلب ...
اگر به خانه ما زنگ بزنید روی پیغامگیر صدای مجید را میشنوید که میگوید پیغام بگذارید، یادگار نگه داشتهام.
پریشب که ما نبودیم مادر دکتر زنگ زده بود صدای مجید را که شنیده بود گریهاش گرفته بود.
ادامه پیغام حاج خانم ضبط شده، گفته بود...
ادامه مطلب ...
همسر شهيد رضايينژاد در گفتگویی كه به مناسبت روز فناوري هستهاي انجام شد به ناگفتههايي از حضور مقام معظم رهبري در منزل شهيد رضايي نژاد پرداخت و گفت:
در حقيقت شهيد رضايي نژاد و پرداختن به او از همان ديدار شروع شد و اين ديدار نقطه عطفي در اين موضوع بود.
ادامه مطلب ...
دکتر مثل همیشه کلاسور زرد رنگش را در میآورد و درس هر جلسه را جدا میکرد و پای تخته میرفت. گاهی از گوشه تخته شروع به نوشتن میکرد. مینوشت و توضیح میداد و جلو میرفت. گرم درس گفتن میشد تا اینکه چندبار نزدیک بود... ادامه مطلب ...
سر قبر نشسته بودم باران می آمد.
روی سنگ قبر نوشته بود : شهید مصطفی احمدی روشن
از خواب پریدم....
ادامه مطلب ...
خواستگاری که آمد، نه سربازی رفته بود، نه کار داشت. خانواده ام قبول نکردند.
گفتند«سربازیت را که رفتی و کار پیدا کردی ، بیا حرف بزنیم
ادامه مطلب ...
از در مدرسه آمد تو. رفتم طرفش. دست دادم. پوستش زبر بود، مثل همیشه.
درس و بازیمان که تمام می شد، می رفت...
ادامه مطلب ...
دبیرستان، سال اول، نفری سه چهارتا تجدید آوردیم. سال دوم رفتیم رشته ی ریاضی. افتادیم دنبال درس. مسئله های جبر، مثلثات و هندسه را که کسی توی کلاس از پسشان برنمی آمد، حل می کردیم... ادامه مطلب ...
از آن بچه های شب امتحانی بود. کنکور هم همین طور خواند از سر جلسه امتحان کنکور که آمد، گفت «رتبه م سه رقمی میشه.... ادامه مطلب ...
از حرم امام رضا(ع) آمدیم بیرون. نیمه شب بود؛ زمستان. هوا عجیب سرد بود. پیرمرد میرفت سمت حرم.
- سلام حاجی!
ادامه مطلب ...
یکی از ارگان های نظامی دنبال نیروهای فنی-مهندسی بود. مصطفی داوطلب شد و رفت. روی سوخت موشک کار می کردند. بعضی از آنهایی که آنجا بودند، تخصص نداشتند... ادامه مطلب ...
رفتیم قم از دفتر مراجع برای کانون نهج البلاغه کمک بگیریم. گفتم «بریم خونه ی آیت الله حسن زاده آملی.»
سرظهر بود. حاج آقا آمد جلوی در. گفت «شما عقل ندارید دم ظهر در خونه مردم رو میزنید؟»
اخلاق حاج آقا را میشناختم. گفتم «حاج آقا، دانشجو اگه عقل داشت، دانشگاه نمیرفت.»...
ادامه مطلب ...
دستم را گرفت، از خوابگاه برد بیرون. روبه روی خوابگاه زنجان خانه هایی بود که معلوم بود از قدیم مانده؛ از زمان آلونک نشین ها. همیشه چشمم به این خانه ها می افتاد، اما هیچ وقت فکر نکرده بودم به آدم هایی که توی این آلونک ها زندگی می کنند... ادامه مطلب ...
نان سنگگ گرفته بودیم و می آمدیم طرف خوابگاه. چندتا سنگ به نانها چسبیده بود. مصطفی کندشان و برگشت سمت نانوایی... ادامه مطلب ...
رفقایم توی بسیج بودند مصطفی ازم خواستگاری کرده. از این طرف و آن طرف به گوشم می رساندند که «قبول نکن، متعصبه».... ادامه مطلب ...
چند ماه به خاطر تعلیق غنی سازی، سایت نطنز تعطیل بود، ولی مصطفی آنجا را رها نکرد. روز آمد خانه، گفت «به خدا یه کاری کردن که ما ببوسیم کار رو بذاریم کنار.» ادامه مطلب ...
هفته ای چهار پنج بار بین نطنز و کاشان و تهران می رفت و می آمد. نه یک ماه و دوماه، نه یک سال و دوسال؛ هشت سال کارش همین بود. ... ادامه مطلب ...
قرارداد بستیم که دستگاهی وارد کنم. مصطفی آن زمان مامور خرید بود. همکارهایش باورشان نمی شد کسی بتواند این دستگاه را بیاورد؛ ولی من آوردم. ... ادامه مطلب ...