زماني كه مهدي تازه زبان باز كرده بود از اولين كلمه هايي كه گفت اين بود: شهيدم كن... ادامه مطلب ...
من یک عیب اساسی دارم و آن این که هدفم همیشه مقطعی است . این طور نمی شود ! باید جدی فکر کنم . ادامه مطلب ...
توی اون اوضاع و احوال که همه تو تب و تاب عملیّات بودند سراغ مدّاح رو گرفت . راضیش کرده بود تا براش روضه بخونه ، روضه حضرت زهرا (س) ، مدّاح میخوند و حاجی گریه میکرد.. ادامه مطلب ...
از پادگان بهم زنگ زد گفت: دارم میرم خیلی اصرار کردم داداش نرو بمون همین قدر هم که رفتی خدا قبول کنه کافیه.. ادامه مطلب ...
در همین اثنا، خواهر آقاصالح جلو آمد و یک دستمال کاغذی تاشده به من داد و گفت این را داداش فرستاد. دستمال را باز کردم، روی دستمال برایم دعایش را نوشته بود.. ادامه مطلب ...
یک روز زنگ زد گفت: با تعدادی دوستان بسیجی و با صفا که مشتاق شهادت هستند در یک جلسه خودمانی که چله زیارت عاشورا است به نیت شهادت گرفتهایم. ادامه مطلب ...
شهادتش به نذری که دو سال پیش با رفقایش کردند برمیگردد؛ یک هیئت، زیارت عاشورا برپا کردند و فقط از اهل بیت (علیهم السلام) شهادت را طلب میکرد. ادامه مطلب ...
انگار تمام غمهای دنیا در دل او بود، گفتم: «چه شده؟» گفت: «بازنشسته شدم، من فکر نمیکردم یک روزی بازنشسته شوم ولی شهید نشوم... ادامه مطلب ...
آقا جان تو رابه جان خواهرت زینب(س) قسم می دهم که تمام مسلمانان مشتاق را به نهایت سعادت، ارج و قرب واسطه شوی در نزد حق تعالی. صادقم، پاره ی تنم در مسیر تو قدم گذاشته و به تو می سپارمش! آقا جان.. ادامه مطلب ...
گفت: ببینیم, تو برنده ای یا من پشت تخته سنگی نشسته بودیم. صدای سوت خمپاره آمد.
ادامه مطلب ...
دقیقا همان لحظه ای که به این مسئله فکر می کردم مزار شهید صـــــادق جنگی را دیدم .
در آن لحظه حال عجیبی پیدا کردم اما بعداز آن به این دعا مصمم شدم
ادامه مطلب ...
آقا مرتضی گفت؛ من همانجا چشمم پر اشک شد، رفتم پشت چادرها و شروع کردم به گریه که این بچه در این سن و سال چقدر از امثال ما سبقت گرفته.. ادامه مطلب ...
از آن زمانی که جنگ سوریه و خط فکری داعش شکل گرفت آقا مصطفی دیگر آرام و قرار نداشت. خیلی واضح آشفتگی روحیه و احساسات انسان دوستانه و ظلمستیزی را در وجودش میدیدم. ادامه مطلب ...
من رضا را خیلی دوست داشتم، فکر می کنم عشق ما خیلی خاص بود. بعد از رضا پرسید شما چه آرزویی دارید؟ گفت همین که خانم گفت.. ادامه مطلب ...
حاج قاسم سلیمانی مکرر در دفتر ما رفتوآمد داشت، در آخرین دیدار بعد از ملاقات رسمی گفتند که همه بیرون بروند من با شما کاری خصوصی دارم... ادامه مطلب ...
حسین امروز چند بار نزدیک بود شهید بشیم، اما حیف.. ادامه مطلب ...
روزی یکی از شهدای دفاع مقدس به نام شهید عبدالله پولادوند تفحص شد. ایشان طلبه بودند ادامه مطلب ...
لحظه خواندن خطبه عقد از همسرش خواست که برایش آرزوی شهادت کند.... ادامه مطلب ...
گروهی که سلمان میخواست همراه با آنان به سوریه برود، همان شهدای خانطومان بودند که تقریباً تمامشان به درجه رفیع شهادت نائل آمدند... ادامه مطلب ...
وقتی این حرفها را زد، من دیگر چیزی نگفتم، اما دلم لرزید.... ادامه مطلب ...