شهیدیار

خاطرات شهدا - زندگینامه شهدا - وصیتنامه شهدا و ...

مطالب

زندگینامه شهید مصطفی چمران

زندگینامه شهید مصطفی چمران

از 15سالگي در درس تفسير قرآن مرحوم آيت ‏الله طالقاني، در مسجد هدايت، و درس فلسفه و منطق استاد شهيد مرتضي مطهري و بعضي از اساتيد ديگر شركت مي ‏كرد و از اولين اعضاء انجمن اسلامي دانشجويان دانشگاه تهران بود. در مبارزات سياسي دوران دكتر مصدق از مجلس چهاردهم تا ملي شدن صنعت ‏نفت شركت داشت ادامه مطلب ...

اولین نماز و آخرین نماز (خاطره ای از شهید مصطفی چمران )

اولین نماز و آخرین نماز (خاطره ای از شهید مصطفی چمران )

رضا سگه یه لات بود تو مشهد
یه روز داشت میرفت تو دعوا شهیدچمران دیدش، دستش گرفت و گفت اگه مردی بیا بریم جبهه.
به غیرتش برخورد و به همراه شهید چمران رفت به جبهه... ادامه مطلب ...

عمه بیا گمشده پیدا شد (خاطره ای  از شهید  گمنام )

عمه بیا گمشده پیدا شد (خاطره ای از شهید گمنام )

طلائیه بودیم . بیل مکانیکی داشت روی زمین کارمیکرد که شهید پیداشد.همراهش یه دفتر قطوراما کوچک بودمثل دفتری که بیشتر مداحها دارند.. ادامه مطلب ...

هویت حسینی (خاطره ای از شهید گمنام )

هویت حسینی (خاطره ای از شهید گمنام )

داشتیم پیکرشهدامون روباکشته های بعثی تبادل میکردیم که ژنرال «حسن الدوری»رییس کمیته رفات ارتش عراق گفت :«چند تاشهید هم ماپیداکردیم،تحویلتون میدیم تا به فهرستتون اضافه کنید.» یکی ازشهدایی که عراقی ها پیداکردند پلاک نداشت.. ادامه مطلب ...

دسته عزاداری (خاطره ای از شهید عباس بابایی )

دسته عزاداری (خاطره ای از شهید عباس بابایی )

ازساختمان عملیات اومدیم بیرون  راننده منتظرما بوداماعباس بهش گفت:«ماپیاده میایم شما بقیه بچه هاروبرسون»دنبالش راه افتادم جلوتر که رفتیم صدای جمعیت عزادارشنیده میشدعباس گفت :«بریم طرف دسته عزادار»به خودم اومدم که دیدم عباس کنارم نیست.. ادامه مطلب ...

زیارت امام حسین (ع) (خاطره ای از شهید ابراهیم همت )

زیارت امام حسین (ع) (خاطره ای از شهید ابراهیم همت )

می خواستم برم کربلا زیارت امام حسین(ع)همسرم سه ماهه بارداربود. التماس واصرار که منو هم ببر،مشکلی پیش نمی آید. هرجوری بود راضیم کرد .باخودم بردمش. اما سختی سفربه شدت مریضش کرد. وقتی رسیدیم کربلا اول بردمش دکتر.دکتر گفت :احتمالاً جنین مرده.اگرهم هنوززنده باشه ،امیدی نیست چون علایم حیاتی رو نداره. ادامه مطلب ...

زندگینامه شهید ابراهیم همت

زندگینامه شهید ابراهیم همت

شهيد همت در خرداد سال 1359 به منطقه کردستان که بخش هايي از آن در چنگال گروهکهاي مزدور گرفتار شده بود، اعزام گرديد. ايشان با توکل به خدا و عزمي راسخ مبازره بي امان و همه جانبه اي را عليه عوامل استکبار جهاني و گروهکهاي خود فروخته در کردستان شروع کرد و هر روز عرصه را بر آنها تنگتر مي نمود. از طرفي در جهت جذب مردم محروم کُرد و رفع مشکلات آنان به سهم خود تلاش داشت ادامه مطلب ...

اولین وصیت نامه   شهید عباس بابایی

اولین وصیت نامه شهید عباس بابایی

ملیحه جان به خدا قسم مسلمان بودن تنها فقط به نماز و روزه نیست البته انسان باید نماز بخواند و روزه هم بگیرد . اما برگردیم سرحرف اول اگر دوستت تو را ناراحت کرد بعد پشیمان شد و به تو سلام کرد و از تو کمک خواست حتما به او کمک کن . تا میتونی به دوستانت کمک کن و به هر کسی که می شناسی و یا نمی شناسی خوبی کن. نگذار کسی از تو ناراحت بشه و برنجه. ادامه مطلب ...

دومین وصیت نامه شهید عباس بابایی

دومین وصیت نامه شهید عباس بابایی


خدايا،خدايا، تو را به جان مهدي (عج) تا انقلاب مهدي (عج) خميني را نگهدار . به خدا قسم من از شهدا و خانواده شهدا خجالت مي کشم وصيت نامه بنويسم . حال سخنانم را براي خدا در چند جمله انشاالله خلاصه مي کنم .
خدايا مرگ مرا و فرزندان و همسرم را شهادت قرار بده . ادامه مطلب ...

حالا چمران را بیشتر دوست دارم (خاطره ای از شهید مصطفی چمران )

حالا چمران را بیشتر دوست دارم (خاطره ای از شهید مصطفی چمران )

شهید چمران در یکی از عملیات‌های نامنظم در شبی مهتابی وقتی با همرزمانش در حال طی مسیر برای شبیخون زدن به متجاوزین بعثی بودند، ایشان یک لحظه می‌ایستد و به همراهانشان می‌گوید به زیر پاهای خود بنگرید، می‌بینند زیر پایشان پر از گل‌های شقایق است و به همین خاطر آن دشت را دور می‌زنند.. ادامه مطلب ...

خمینی سن سربازی را پائین آورده؟

خمینی سن سربازی را پائین آورده؟

رزمنده ۱۴ ساله ای را به اسارت گرفته بودند. فرمانده‌ی عراقی وقتی او را دید و متوجه سنش شد،
پرسید مگر سن سربازی ۱۸ سال نیست؟خمینی سن سربازی را پایین آورده؟
رزمنده در جواب عراقی گفت.. ادامه مطلب ...

خراش کوچیک (خاطره ای از شهید حسین خرازی )

خراش کوچیک (خاطره ای از شهید حسین خرازی )

داییش تلفن زد و گفت:
حسین تیکه و پاره رو تخت بیمارستان افتاده، شما همینطور نشستین!
گفتم: نه، خودش تماس گرفته و گفته دستش یه خراش کوچیک برداشته، پانسمان میکنه میاد!
گفت: چی رو پانسمان میکنه؟ ادامه مطلب ...

زندگینامه شهید حاج حسین خرازی

زندگینامه شهید حاج حسین خرازی

سردار رشید اسلام شهید حاج حسین خرازى به سال ۱۳۳۶ در یکى از محله‌هاى مستضعف‌نشین شهر شهیدپرور اصفهان بنام کوى کلم در خانواده‌اى آگاه، متقى و باایمان متولد شد. از همان آغاز کودکى باهوش و مودب بود. در دوران کودکى به دلیل مداومت پدر بر حضور در نماز جماعت و مراسم دینى، او نیز به این مجالس راه پیدا کرد. ادامه مطلب ...

خونسردی (خاطره ای از شهید حمید باکری )

خونسردی (خاطره ای از شهید حمید باکری )

صبح زود حمید می خواست بره بیرون، برایش تخم مرغ آب پز کرده بودم، وقتی رفتم از روی گاز بردارم احسان اومده بود پشت سرم وایساده بود ، همین که تخم مرغ ها را برداشتم آب جوش ریخت پشت گردنش، هم عصبانی بودم که اومده بود تو آشپزخانه هم ترسیده بودم که نکنه طوریش بشه. ادامه مطلب ...

فقط سکوت (خاطره ای ازشهید محمد علی رجایی )

فقط سکوت (خاطره ای ازشهید محمد علی رجایی )

یکبار که برای خرید لباس با محمد علی به خیابون رفته بودیم خریدمون خیلی طول کشید واز صبح تا ظهراز این مغازه به اون مغازه می رفتیم، دوست داشتم لباس دلخواهم را پیدا کنم، با اینکه مشغله ی کاریش خیلی زیاد بود ولی چیزی نگفت، فقط سکوت کرد، بدون اینکه کوچکترین اخمی بکنه یا حرفی بزنه بهم فهموند که.. ادامه مطلب ...

دیگر احتیاجی به نخ نیست ( خاطره ای از شهید بابایی )

دیگر احتیاجی به نخ نیست ( خاطره ای از شهید بابایی )

یك روز هنگامی كه برای مطالعه و تمرین درس ها به اتاق عباس رفتم ، در كمال شگفتی «نخی» را دیدم كه به دو طرف دیوار نصب شده و مساحت اتاق را به دو نیم تقسیم كرده بود . نخ در ارتفاع متوسط بود ، به طوری كه مجبور به خم شدن و گذر از نخ شدم . به شوخی گفتم : «عباس ! این چیه! چرا بند رخت را در اتاقت بسته ای؟» ادامه مطلب ...

فرار از دست شیطان ( خاطره ای از شهید بابایی )

فرار از دست شیطان ( خاطره ای از شهید بابایی )

در دوران تحصیل در آمریكا، روزی در بولتن خبری پایگاه «ریس» كه هر هفته منتشر می شد، مطلبی نوشته شده بود كه توجه همه را به خود جلب كرد.
مطلب این بود: دانشجو بابایی ساعت 2 بعد از نیمه شب می دود تا شیطان را از خودش دور كند. ادامه مطلب ...

والیبال ( خاطره ای از شهید بابایی )

والیبال ( خاطره ای از شهید بابایی )

پس از پایان این مرحله، دانشجویان می توانستند ورزش دلخواه خودشان را انتخاب كنند و عباس كه والیبالیست خوبی بود با تعدادی از بچّه های ایرانی یك تیم والیبال تشكیل داده بودند. آن روزها بیشترین سرگرمی ما بازی والیبال بود ادامه مطلب ...

طلاها را بفروش (خاطره ای از شهید بابایی )

طلاها را بفروش (خاطره ای از شهید بابایی )

پنج یا شش روز به عید سال 1361 مانده بود . ساعت ده شب شهید بابایی به منزل ما آمد و مقداری طلا كه شامل یك سینه ریز و تعدادی دستبند بود به من داد و گفت :« فردا به پول نیاز دارم ، اینها را بفروش» ادامه مطلب ...

ضامن احمد! (خاطره ای از شهید احمد کشوری )

ضامن احمد! (خاطره ای از شهید احمد کشوری )

فرزندم چهار ماهه شده بود كه خواب سه بزرگوار را ديدم. آنان را شناختم؛ اما علی(ع) امام حسين(ع) و امام رضا(ع)؛ اما نمی‌فهميدم كه چه می‌گويند.
قنداقه احمد رو به رويم بود. امام رضا(عليه‌السلام)، دست مبارک‌شان را روی سينه‌شان گذاشتند و به فارسی به من فرمودند.. ادامه مطلب ...

لوگوی سایت ابر و باد